معرفی رمان
خلاصه: ساقی یه دختر مظلوم که بهخاطر کار و نیازی که به کار داره، میره توی شرکت نامزد دوستش استخدام میشه و آراز یک مرد وحشی خوی پولدار که رییس ساقی میشه و بعد از اینکه نامزدش توی روز عروسی فرار کرد، برای انتقام، سراغ ساقی میره؛ چون فکر میکنه از طرف نامزدش برای جاسوسی تو شرکتش اومده. آراز با خودخواهی آبروی ساقی رو میبره و جار میزنه ساقی دنبالش افتاده! وقتی پدر ساقی اون رو از خونه پرت میکنه بیرون، ساقی کسی رو جز آراز نمیشناسه که بهش پناه بده. داستانی که از نفرت و کینه شروع میشه و به عشقی بینظیر ختم میشه…
برشی از رمان:
_ شوخی در کار نیست. میخوام با دختر صدری ازدواج کنم!
هر چقدر آراز خونسرد بود رضا همانقدر خونسردیاش را باخته بود.
با شتاب سر جایش برگشت و مقابل آراز نشست. ناباور از جملهی آراز و در حالیکه به شدت عصبی بود پرسید:
_ هیچ میفهمی داری چی میگی؟ میخوای داماد اون صدری هفت خط بشی! شوهر نسیم؟ این دیگه چجور قماریه که با زندگیت میکنی؟
آراز خونسرد و تا حدودی بیخیال ابروهایش را بالا داد!
_ قمار؟ من میخوام با دختر یکی از شرکامون ازدواج کنم! کجای این قماره دقیقا؟
خودش هم میدانست که دارد رضا را میپیچاند! البته اینبار بر خلاف پدرش مطمئن بود که رضا در دامش نمیافتد.
هیچ کس آراز را مثل رضا خوب نمیشناخت.
همان جملهی خونسردانه آراز کافی بود تا رضا دیووانه شود. نهایت سعیاش را میکرد تا صدایش بالا نرود و سایر کارکنان باخبر نشوند.
_ آراز این بازی که راه انداختی شوخی بردار نیست. تو حتی یه کلمه تو عمرت با دختر صدری صحبت نکردی. اونوقت میخوای یه عمر باهاش زندگی کنی؟
آراز بیخیال جز و ولز کردن های رضا نیشخندی زد.
_ خب یه عمر زندگی نمیکنم! تا جایی زندگی میکنم که دلم میخواد!
رضا دندان هایش را روی هم فشرد.
_ به اون دختر بدبخت فکر کردی؟ شاید تو رو نخواد اصلا!
آراز نگاه عاقل اندر سفیهاش را سمت رضا دوخت.
_ مگه من اسلحه گذاشتم رو سرش که بیا و زنم شو! منو نمیخواد! اوکی! بگه نه.