دانلود رمان زیبای سلطنتی به صورت رایگان
نام رمان: زیبای سلطنتی
نویسنده: مرضیه کیازاده (penlady)
ژانر: عاشقانه-تاریخی
تعداد صفحه: ۱۸۲
دانلود رمان عاشقانه-تاریخی به قلم مرضیه کیازاده PDF، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
در زمان کودکی که سن آنچنانی نداشت یا به قول رامیار
جانوری اندازه کف دست بود، چند باری استاد جمشید را تعقیب
کرده بود.
وقتی میدید پدرش وارد کاخ به آن زیبایی میشود و با پسری
خوش بر و رویی صحبت میکند، به این شک افتاد که پدرش
همسر دوم دارد و این پسرک چشم و ابرو مشکی برادرش هست.
هنگامی که با شدت حسادت پیاز داغ آن را زیاد کرد و به مادرش
گفت، دعوای بزرگی در خانهیشان رخ داد که باعث شد، او یک
هفته مورد عنایت پدرش قرار گیرد.
بعد از آن متوجه شد پدرش عزیزش استاد مخصوص سلطنتی
هست و به فرزندان پادشاه درس میدهد. استادی که پادشاه او را
همانند برادرش میدانست و فرزندان پادشاه برای او احترام
خاصی قائل بودند.
برایش مایهی افتخار بود که پدرش آنچنان مورد اعتماد پادشاه
هست که عزیزکانش را به او سپرده.
استاد جمشید از خردسالی عالقهی شدیدی به مباحث علمی
داشت، او در دورهی نوجوانی با تلاش فراوان توانست دستیار عمویش که استاد سرشناسی بود شود؛ اما آنجا بود که یک دل
نه صد دل عاشق مستانه ی خوش بَروروی عمویش شد.
مستانه نوجوانی زیبا که آوازه ی دیوانه بازی هایش در کل شهر
همچون گردبادی پخش شده بود. دختر بچهای که علم و دانش
برایش کشک بود و سرگرمیاش بازی و دعوا با پسران بزرگتر از
خودش بود.
وقتی که عموی جمشید متوجه ی عشق پنهان و آتشین او شد
تصمیم گرفت، دردانه اش را به برادرزاده عزیزش بسپارد. ناگفته
نماند که مستانه هم با وجود سن کمش دل به عموزاده ی
محجوبش داده بود.
آنها ازدواج کردند، زندگیشان پر از عشق و آرامش بود. پادشاه
پشین بی اندازه هوای جمشید را داشت و پادشاه کنونی او را
همانند برادرش دوست داشت.
یک سال بعد ثمره عشقشان که دختری زیبارو به اسم هنگامه
بود به دنیا آمد، دختری مهربان و احساسی که با چشمان
کشیده اش دلربایی میکرد.
هنگامه قلب کسی را فتح کرد که نمیداند ولی او هنوز حسرت دخترک مو مشکی را میخورد، او کیست؟
اهلل و اعلم!
بعد پنج سال خداوند پسری از جنس شیطنت و شادی وارد
زندگی مستانه و استاد جمشید کرد.
پسرکی که فقط ظاهر استاد را به ارث برده بود اما از نظر اخالق
مستانه ای کوچک شده بود .
راه طولانی شهر تا قصر را که زیبایی های دلبرانه ی خود را داشت
طی کرده بود. مردمان با دیدن او سالمی گرم میدادند و
دخترانی که سبدها یا کوزه های آب به دست داشتند با پچ-پچ و
اشاره به او از کنارش میگذشتند.
ایستاد و مچ پاهایش را کمی تکان داد تا از درد آن بکاهد. لعنتی
زمزمه کرد و خم شد تا پاهایش را ماساژ دهد و در همان حال به
اطرافش نگاهی انداخت که بالاخره از دور کاخ زیبای سلطنتی را
دید، لبخندی زد.
قصر از دور شکوه و زیبایی خاصی داشت، اکنون که عازم آنجا
بود شوق و شور خاصی وجودش را فرا گرفته بود. بی توجه به درد
مچ و ساق پاهایش اولین قدم را برداشت که ناگهان حرکت جسمی را از گوشه چشم چپش احساس کرد.
با چشمانی ریز شده نگاهی به آن سمت انداخت. دو دختر را دید!
یکی از آنها لباسی نسبتاً گران قیمت و صورتی رنگ به تن
داشت که حتی از آن فاصلهی دور موهای ابریشمی و طلایی اش
نمایان بود و با هر نسیم همانند امواج دریا به اینطرف و آن
طرف میرفت.
دیگری لباسی به اصطلاح رعیتی و رنگ و رو رفته پوشیده بود؛
اما موهای بلند و زیبایش چنان آدم را در لابه لای موج های
کوچکش غرق میکرد که جادوی دخترک مو طلایی بی اثر شده
بود.
دخترک رعیتی با پارچه ای سفید چهره اش را پوشانده بود. بعد از
چند ثانیه سخن گفتن مو طلایی صورتی پوش با چهره ای مملو
از اضطراب به سمت قصر دوید و جادوگر مو مشکی با تمام توان
به سمت مخالف قصر دوید.
قد و قواره اش همانند ژیاندختِ دیوانه بود. حتی مدل دویدنش
که به صورت ضایعای دستانش را به سمت جلو می برد به طوری
که انگار در حال شنا هست و به جای دویدن بیشتر همانند خرگوشی در حال پریدن بود.
موهای سیاه و زیبایش که دیگر هیچ! به ناگاه شیطنت وجودش
فوران کرد. لبخندی موذی زد و پشت سر دخترک شروع به
دویدن کرد.
تا اینکه وسط جنگل با درختان سر به فلک کشیده و سرسبزش،
به بانوی رعیتی پوش که دو دستش را روی زانویش گذاشته و
نفس عمیق می کشید رسید .
دخترک کمر راست کرد که ناگهان چیزی بر شانه اش برخورد
کرد، نفسش قطع شد، یعنی چه بود؟ خواست برگردد که صدایی
کلفت و رسایی مانع از حرکتش شد:
-صبر کن، دیدم که با یکی از ندیمه ها صحبت میکردی، نکنه
جاسوسی؛ میدونی اگر تو رو تحویل پادشاه بدم چه مشتُلُق
خوبی میگیرم.
دخترک از ترس نفسش بریده شد. پلکش پرید و با چشمانی گرد
شده به روبه رویش نگریست. اگر پادشاه میفهمید که باری دیگر
فرمان شکنی کرده است، بی شک اینبار هم او و هم هما را تنبیه
میکرد. با لکنت و صدای لرزانش گفت:
-تو….تو کی هـ..هستی.
مرد چیزی زمزمه کرد اما او از ترس قادر به شنیدن نبود.
همینگونه با فرارش استرس و ترس را با ذره- ذره وجودش حس
میکرد، دیگر چه برسد به اینکه باجگیری او را در اینجا خفت
کند. آب دهانش را قورت داد و با آن صدای زیبا و ظریفش نالید:
-به کسی نگو مـ… من دو برابر چیزی که میخوای بـ… بهت
میدم، قول میدم.