برشی از متن رمان
در سالن چندین مرد منتظرمان بودند. چندتاییشان از خانواده اسد بودند و باقی بادیگارد هایشان. چشمهایم تار میدید و حس میکردم روی زمین نیستم. اسد با سر به یکی از بادیگارد هایش اشاره زد. وقتی مرد تنومند به سمتم قدم برداشت خودم را سخت کردم.
دستانش را به زیر امیریل انداخت و محکم به سمت خودش میکشید تا از من جدایش کند.
با تمام توانم جیغ کشیدم و امیریل را به خودم فشردم اما خیلی زود از بین دستانم گرفتتش.
خواستم به سمت مرد هجوم بیارم ولی فریاد آشنایش با صدایی که صلابتش همه را میخکوب کرد در گوشم پیچید
_اینجا چخبره؟!
به او خیره شدم.
آخرین باری که دیده بودمش هفت سال پیش بود، من دوازده ساله و او بیست و چهار ساله بود
حالا یک مرد جا افتاده شده بود.
چهارشانه تر تنومندتر ؛ تکیه گاه تر…
باورم نمیشد اینجا رو به رویم ایستاده بود.
کت و شلواری مشکی به تن داشت و اخم هایش مثل همیشه درهم بود.
به سمتش قدم برداشتم و کنارش ایستادم
هنوز هم در برابر من ریز جثه ، نقش بابا لنگ دراز را ایفا میکرد.
چه قدر هم بابالنگ دراز شخصیت برازنده ای برایش بود. من همیشه جودی بودم و او بابالنگ درازم. دستم را آرام کنار دستانش قرار دادم و بهش خیره شدم.
ولی او به مردهایی که رو به رویش صف کشیده بودند نگاه می کرد…
نگاه وحشی اش را نمیگرفت تا آن ها حس برتری نکنند؛همانطور که نگاهش رو به جلو بود دستم را در دستان بزرگ و پهنش گرفت و فشار آرامی داد.
میخواست بگوید خیالت راحت من دیگر هستم
ولی برای من بیشتر به این معنا بود که زمرد تو دیگر خواب نیستی!
بابالنگ دراز برگشته…