خلاصه: دیوار سرد مشکلات، آنچنان تنگ و تنگتر میشود که بینشان نابود خواهم شد! روزهایی خاکستری و نیمه ابری که طعم گس درد را روا داشت و هیچ از رنگینکمان خوشی سخن نگفت…
خارج میشود و او را با هزاران کاسهی چه کنم چه کنمی که قرار است بر سرش شکسته شود تنها میگذارد.
سرش را عقب کشیده و بر دیوار تکیه میدهد. اشک است که از کاسهی چشمانش سرازیر میشود. دوران بدی دارد، از یک طرف اوی وحشی که با هیچ زبانی نمیتواند بیخبربودنش را به او حالی کند و از طرف دیگر مریضش که اوضاعش روزبهروز بدتر میشود.
بق کرده مینالد.
-طاهر چه نونی بود که توی سفرهمون گذاشتی؟! آخه چطور دلت اومد و من رو میون این آدما و با این همه مشکل تنها بذاری!؟
صدای تحلیل رفتهی مریضش او را به خودش میآورد. تمامیت مغزش اولویت بودن او را گوشزد میکند.
دستی بر دیوار و دست دیگر بر رانی که زیر خشم عذاب این روزهایش ناکار شده است میزند و تمام تلاشش را به کار میگیرد تا خودش را بالا بکشد. چادرش را همانطور بلاتکلیف وسط حال کوچکشان رها میکند و با قدمهای که از ناامیدی زار میزند به سمت آشپزخانه قدم برمیدارد…