مقدمه
گاهی کاری با تو می کنند…
که آدم از آدم بودنش خسته می شود
بیشتر از همیشه دلش می خواهد برود
احساسش را بردارددوربریزد
و هی روی آن قدم بزند….
رمیصا به اطراف نگاه می کند ، در میان گردوغبار به پا شده چیزی را نمی بیند. پوشیه اش را کنار می زند وبه سمت خرابه ای می دود که ناگهان حس می کند دستی سرش را به عقب می کشد. با ترس به صورتش نگاه می کند . خوب این صورت را می شناسد . روزی قرار بود عزرائیلش باشد. مرد به صورت رمیصا نگاه می کند ، از شدت خشم چشم هایش به سرخی زده است؛نفس نفس زنان در صورت رمیصا زمزمه می کند:خرخره ات را با چاقو می درم ، این بار نمی توانی فرار کنی…
رمیصا با قنداق تفنگی که در دست دارد به صورت مرد می زند واز خرابه خارج می شود . هراسان وبی هدف می دود ومی دود ، تا به آشیانه امنی می رسد . جایی که سال پیش هم جانش را نجات داده بود ،همان خانه آشنا…..
رُمَیصا(بانوی دلیر و جنگجوی صدر اسلام که از زنان دیگر و همچنین خیمه پیامبر دفاع کرد تا اینکه پس از مقاومت و دلیری بسیار شهید شد)
******موقعیت …دمشق…
چشمان آبی اش را باز می کند و کش وقوسی به بدنش می دهد . آسمان مثل همیشه آبی است . لبخندی میزند وبه سمت گل های زیبایش که به ردیف کنار اتاقش جا
خوش کرده اند می رود ، چشمانش را آرام می بندد وسرش را به غنچه تازه متولد شده اش ؛ نزدیک می کند وعطرش را با تمام وجود استشمام می کند .
آرام از اتاق خارج می شود ،پدر ومادرش به همراه سجاد سر میز صبحانه نشسته اند و مشغول صبحانه خوردن هستند . سجاد با دیدنش به سمتش می دود
با سلام خدمت شما بنده اگر بخوام همکاری داشته باشم باهاتون باید چیکار کنم؟
ممنون میشم جواب بدین
سلام چه همکاری؟ارتباط ۹۸iia.com@gmail.com