نام کتاب:رقابت دوستان مبارز نام نویسنده: M.L.D:Pesarakeکاربرنودهشتیا <<www.98ia1.ir>> خلاصه: دنیای من رنگی نداشت،رنگ چشمانش به دنیایم رنگ داد!دنیای من خالی بود،او دنیای من شد!بین ما به اندازه ی زمین تا آسمان فاصله وجود داشت؛ ولی انگار چشمانم کور شده بودند و این فاصله را نمی¬دیدند!من دنیایی داشتم و او نیز دنیایی دیگر!من چشمانم کور شد و همه ی مشکلات را نادیده گرفتم و به سمتش رفتم،آدمی دیگر شدم تا او را داشته باشم.
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت سوختم، خاکسترم آتش گرفت چشم وا کردم، سکوتم آب شد چشم بستم، بسترم آتش گرفت در زدم، کس این قفس را وا نکرد پر زدم، بال و پرم آتش گرفت از سرم خواب زمستانی پرید آب در چشم ترم آتش گرفت حرفی از نام تو آمد بر زبان دست¬هایم، دفترم آتش گرفت ***
*امیر* مشتش رو پیچوندم،محکم هلش دادم و با خشم فریاد زدم: _سعید کافیه،زود برو بیرون! با التماس به سمتم اومد: _امیر خواهش می¬کنم…قول می¬دم بیشتر تلاش کنم! با کلافگی به در اشاره کردم: _زود! با نا امیدی به سمت در رفت،در رو محکم پشت سرش بست.با خستگی خودم رو روی زمین رها کردم و چند نفس عمیق کشیدم. من، امیر، بیست ساله،پسری با پوست گندمی،چشم ها و موهای مشکی،مربی دفاع شخصی هستم.با صدای میلاد از فکر بیرون اومدم: _امیر؟ به سمتش برگشتم؛ رو به روی در ورودی خونه ایستاده بود.میلاد، پسری بیست و چهار ساله، قد بلند،موهای قهوه ای،چشم های عسلی، پوست سفید و دوست صمیمی هست.آروم روی شونم زد و با خنده گفت: _پسرک، چه¬طوری؟ دستم رو روی دستش گذاشتم، نفسی عمیق کشیدم و گفتم: _سعی می¬کنم خوب باشم… تو چه¬طوری؟ کنارم نشست،صداش رو صاف کرد: _من که عالی هستم! آروم سرش رو مالید و با خنده ادامه داد: _فقط حوصلم سر رفته! سیگارم رو از جیبم بیرون آوردم،با فندک روشنش کردم و پک محکمی بهش زدم.با اخم گفت:
دانلود رمان رقابت دوستان مبارز نودهشتیا