دانلود رمان دومین شکست به صورت رایگان
نام رمان: دومین شکست
نویسنده: فائزه سگوند (Nihan)
ژانر: عاشقانه–پلیسی–اجتماعی
دانلود رمان عاشقانه-پلیسی به قلم فائزه سگوند PDF، دانلود لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
دختری به اسم فرا که متولد ایرانه؛ ولی اکنون در نیویورک زندگی میکنه. برای اشتغال و کنجکاوی خودش تنهایی و بدون خانواده به ایران سفر میکنه و در ایران عاشق میشه.
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
بابا اومد داخل نشست گوشه تخت و به من خیره شد منم سرم رو
انداختم پایین این بابا بود که سکوت اتاق رو شکست.
بابا:
-فرا جان؟
من:
-جانم بابا.
بابا:
-عزیزم چقد مصممی رو این تصمیم سفر به ایران و البته اقامت به
مدت سه سال؟
من:
-راستش بابایی از چند ساعت پیش که کیوان درموردش حرف زد
علامت سوال های زیادی تو ذهنم به وجود اومده درباره کشور ایران؛
دوست دارم خودم برم ببینم تجربه کنم و استعدادم رو به خوبی کشف
کنم و به مردمم خدمت کنم دوست دارم بهم اطمینان کنید و این
فرصت رو بهم بدید.
بابا:
– عزیزم هیچ فکر کردی چقد سخته دوری از خونواده ات؟ عزیزم سه
سال واسه کسی مثل تو که تا الان تنهایی و بدون ما جایی نرفتی خیلی
سخته، بیشتر فت کن.
من:
-بابا لطفا بزارید من برم قول میدم پشیمون نشید.
بابا:
-چطور شد که به فکر رفتن افتادی؟
من:
-راستش یه جورایی دوست دارم این همه درس خوندم علمم رو تو
کشور ایران و وطنم پیاده کنم.
بابا:
-ولی تو که بعد سه سال برمی گردی.
من:
-همون سه سال هم غنیمته.
بعد از مکالم های تقریبا بلند بین من و بابا،
بابا به من نگاهی کرد و بلند شد قبل از خروج از اتاق پشت به من گفت
درباره ی این آقا سپهر از آتاش تحقیق میکنم، میخوام بدونم دخترم رو میخوام بسپارم دست کی بعد از مشورت با خانواده نظرم رو اعلام
میکنم.
بابا همیشه به نظر ما اهمیت میداد هیچ وقت هیچ چیزی رو به ما
تحمیل نمیکرد فقط وقتی تصمیمی می گرفتیم درست و غلط بودن رو
بهمون نشون میداد.
خیلی خوشحال شدم وایییی بابا مرسی.
بابا: شبت بخیر
من : شب شما هم بخیر
تا صبح بیدار بودم یه هیجان خاصی داشتم. هرچی بیشتر فکر میکردم
بیشتر مصمم میشدم حالا من یه بار دور از خانواده باشم و کار کنم و
درس بخونم فقط سه سال مگه چی میشه؟
متوجه ساعت شدم ساعت شش صبح بود اوه کی این همه زمان رفت و
من همش در حال کلنجار با خودم بودم؟
از تختم پایین اومدم رفتم سمت آشپز خونه مامان و بابا داشتند صبحونه
میخوردن میخواستن برن بیمارستان.
من: سلام صبحتون بخیر
بابا: صبح بخیر گلم سحرخیز شدی.
مامان: : وای فرا رنگ به رو نداری.
با نگاهی غضبناک بهم خیره شد: نکنه به خاطر فکر رفتن به ایران شب
تا صبح بیدار بودی؟
من : راستش خب آره یکم فکرم مشغول بود.
مامان در حالتی که بلند میشد:
-من اجازه بده نیستم حالا هم برو بخواب
با ناامیدی به بابا خیره شدم که با حرکت دست بهم فهموند که ناراحت
نشم. بابا ومامان بعد از خداحافظی راهی بیمارستان شدن.
اصال خوابم نمیاومد پس بی خیال خواب شدم رفتم دوش گرفتم و
صبحونهای خوردم ساعت هشت شده بود . صدای تق تق کفش اومد
سرم رو بلند کردم.
فریا: صبح بخیر
من :صبحت بخیر عجب زود بیدار شدی؟
فریا دو هفته بود واسه کارهای عقد و عروسیش از بیمارستان مرخصی
گرفته بود.
فریا: ارمیا قراره بیاد بریم دنبال کارای محضر
من: آها به سلامتی
بعد از یه خرده صحبت با خواهر گرام زنگ زدم به هانا و واسه چهار عصر
قرار گذاشتم بریم کافی شاپ. میخواستم درباره ی رفتنم به ایران باهاش
صحبت کنم هرچی باشه اون بهترین دوستم بود.
فریا با ارمیا رفتن دنبال کاراشون منم رفتم اتاق مطالعه مامان و یک
کتاب برداشتم و رفتم تو پذیرایی و شروع کردم به خوندن و راه رفتن تو
خونه. خونه که نه ماشاهلل قصر بود همون طور که مشغول بودم صدای
شارال خانم اومد:
-خانم جان ناهار حاضره.
من: باشه الان میام.
رفتم پایین بعد از خوردن ناهار و تشکر از شارال خانم رفتم تو اتاقم تا
استراحت کنم.
ساعت دو و نیم بود که بیدار شدم. دوشی گرفتم و کم کم آماده بیرون
رفتن شدم اصلا نیازی به آرایش نداشتم چون خداجون در خلقت من
هیچی کم نذاشته بود؛ به شدت زیبا و بانمک و جذاب و لوند بودم
خخخخخ عجب از خود متشکرم. صورت سفیدی با چشم هایی درشت
مشکی با ابروهایی مرتب شده و لب قلوه ای و دماغ کوچیک و عملی
همه از زیباییم تعریف میکردند من شبیه مامان بودم و فریا شبیه بابا بود.
بعد از بستن موهام به صورت دم اسبی و پوشیدن تاپ و شلوارک
خوشگل صورتی ام و صندل صورتی ام رفتم سوار بنزم شدم پیش به
سوی خونه ی هانا.
وقتی رسیدم بوق زدم هانا و هارپر خواهرش سوار شدن.
هانا: سلام
هارپر: سلام فرا جون
من: سلام عزیزان . هارپر ۵ سال از ما کوچیکتر بود و اکثرا به خاطر
تنها بودنش با ما بود رفتم جلو یه کافی شاپ گرون و خوشگل توقف
کردم اونا هم پیاده شدن .
کافه خلوت بود حدود هفت نفری نشسته بودند؛ رفتیم یع جای دنج
نشستیم. وقتی گارسون اومد
سه تامون قهوه با کیک شکلاتی سفارش دادیم.
هانا: خوشگله چیه تو فکری؟
من : راستش میخوام درمورد موضوعی باهات مشورت کنم.
هانا: چه موضوعی ؟ نکنه میخوای ازدواج کنی خخخخ.
من: یه لحظه وایسا الان میگم.
شروع کردم از حرف های کیوان تا بابا تا فکرهای خودم تا مخالفت مامان
همه و همه گفتم و هانا و هارپر گوش دادن.
هانا رفت تو فکر بعد از چند دقیقه قهوه هارو آوردن.
هانا: فرا همه چیزو در نظر گرفتی؟ تو اصلا با آداب ایران آشنا نیستی
واست سخت نیست محجبه شدن؟ زندگی با افرادی که اصال
نمیشناسی؟بدون دوست، بدون خانواده؟ میتونی؟ اون پسره مغرور کی
بود آها سپهر اونو چکار میکنی؟ اون میخواد همه اش بهت دستور بده.
سه سال تنهایی زندگی کردن اونم تو مکانی بجز دوست و آشنا و
خانواده و بدون آگاهی مثل زندانه.
من : هانا فکر همه چی رو کردم اصلا میخوام فکر کنم مثل همه ی
مردم میخوام چندسال واسه ادامه تحصیل برم کشور دیگه یا اصلا فک
کن ازدواج کردم رفتم کشور دیگه مگه این سه سال چقده؟