رمان معمایی
خلاصه: سخت است جنگیدن با روزگار و تقدیر، تقدیری که با انتقام رقم می خورد. این رمان روایت گر زندگی دختریست که قلب پاکش را جایگاه عشق خالصش می کند اما چه عشقی؟ چه علاقه ای؟ به چه کسی؟ به کسی که اورا فقط با چشم کینه و انتقام می بیند؟ کسی که مرده و زنده ی دخترک برایش فرقی ندارد؟ کسی که خرد شدن احساس دیگران برایش لذت بخش است؟ عاقبت چه می شود؟
شهاب، پسری که با نگاهش از دور در گوش دخترک داد می زند:« دوست داشتنت را کم دارم!» به چه چیزی می رسد در حالی که نگاه عاشق دختر بدرقه کنندهی اشکان است؟! پایان این روایت به کدام عاشق و معشوق، به کدام عشق ناکامی ختم می شود؟ پایان راه کجاست؟!
«براساس واقعیت، پایانی غیر منتظره!»
پ.ن: سلام خواننده گرامی! یه توضیحی باید در رابطه با این رمان بدم، این رمان بر اساس واقعیت هست، نمیگم رمان رو بدون شاخ و برگ اضافی نوشتم چون اینطور نیست. کلیات رمان بر اساس واقعیت هست اما یه تغییراتی توی جزئیات دادم. فلش بک های رمان مربوط به سال ??_?? هست، زمان حال رمان هم مربوط به سال ??_?? هست. لازم دیدم بگم که شما خواننده ی عزیز توی زمان رمان گم نشین.
مقدمه:
مرا در آغوش بگیر؛ اما در چشمانم نگاه نکن.
صورتم را غرق بوسه کن؛ اما در چشمانم نگاه نکن.
عطر تنت را مهمان ریه هایم می کنم؛ اما در چشمانت خیره نمی شوم.
تکیه گاهم باش، من تنهام؛ اما در چشمانم خیره نشو.
نگاهت دیوانه ام می کند، نگاهم نکن.
می خواهم دوستت نداشته باشم؛ اما مگر دیدگانت می گذارند؟
و این تنها جاییست که «خواستن توانستن نیست»
***
هرچی ازش تعریف کنم کم گفتم
واقعا زیبا بود خسته نباشی