دانلود کتاب رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم

دانلود رمان در هیاهوی سکوت ما

negar ۲۰۲۳۰۱۲۴ ۰۲۰۷۴۲ 2yfq 300x300 - دانلود رمان در هیاهوی سکوت ما

دانلود رمان در هیاهوی سکوت ما به صورت رایگان

نام رمان: در هیاهوی سکوت ما

نویسنده: sarina.a

ژانر: تراژدی_اجتماعی_عاشقانه

تعداد صفحه: ۱۵۲۶

دانلود رمان تراژدی_عاشقانه به قلم سارینا.الف PDF، اندروید لینک مستقیم رایگان

خلاصه:

در میان گذر بی‌بازگشت روزهای زندگانی، کالف در هم پیچانده‌ی رویدادهای‌شان بر یکدیگر، گرهای کور می‌خورد! دو انسانی که خاک سرشت‌شان متفاوت از هم است، چه‌گونه می‌خواهند این گره را به گشایش برسانند؟ در مسیر این جریان دخترکی دریاگون، بی‌تالطم و ساکن؛ منعکس کننده‌ی پسرکی منسوب به ماه می‌شود! کالف‌ها بیشتر در هم پیچیده و بر بوم قلب‌های تپنده‌شان رنگی نو پاشیده می‌شود؛ رنگی از جنس عالقه و شیفتگی! حال باید نظاره‌گر ماند که دریا تا پایان آرام و بی‌خروش است؛ یا تصویر ماه میان موج‌هایش از بین خواهد رفت؟

آیا شروع دو روایت، یک پایانی ملموس خواهد داشت، یا خیر؟!

پیشنهاد نودهشتیا:

دانلود رمان  استیصال به قلم نسترن اکبریان 

بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:

آن‌قدر گریه کرده بودم که دیگر اشکی برای ریختن نمانده بود.

تن بی‌رمقم را از روی تخت بلند کردم، روی زمین افتادم؛ جنین‌وار خودم را در آغوش گرفتم. خودم، خودم را در آغوش گرفتم، چون جز خودم، آغوش دیگری نداشتم.

با تابش مستقیم نور، چشمانم را گشودم. سرم سنگین بود؛ چندبار پلک زدم تا به نور عادت کنم. نمی‌دانم، دیشب کی و چه‌گونه به خواب رفتم.

نگاهم به دنباله عقربه‌ی ساعت دووید؛ با فهمیدن ساعت، چشمانم را دوباره بستم.  تمام بدنم مثل چوب، خشک شده بود. دستم را به لبه تخت گرفتم و در جایم نشستم، گردنم را آرام ماساژ دادم.

موبایلم را از روی میز چنگ زدم و به پیغام‌هایی که از طرف هستی آمده است، نگاه کردم:

– چی‌شده؟ با بابات صحبت کردی؟

– دریا خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟

– بهم زنگ بزن.

کلمات را ناتوان کنار هم چیدم و برای هستی فرستادم:

– نیم ساعت دیگه، همون کافه‌ی همیشگی هم رو ببینیم.

مانتو و شال مشکی ساده‌ای را از داخل کمد بیرون آوردم و پوشیدم.

در آینه به خودم نگاه کردم. موهایم را به زیر شال هل دادم تا هیچ مویی پیدا نباشد. از این کار، تنفر داشتم.

به زخم گوشه‌ی لبم، دست کشیدم. از این زخم‌ها زیاد در قلبم داشتم. از اتاق بیرون رفتم و از پله‌ها بالا رفتم، در اتاق گندم را زدم و وارد اتاقش شدم.  گندم روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره بود. با ورود من روی تخت نشست، با تعجب به سر تا پایم نگاه کرد.

– کجا میری؟

– دارم با هستی میرم بیرون، میشه به مامان بگی؟

با کمی مکث گفت:

– خب چرا خودت نمیگی؟

روی تخت نشستم.

– سریع میرم و میام، ممکنه حتی نفهمه رفتم ولی اگر فهمید، بهش بگو با هستی رفته بیرون.

خواستم از اتاق بیرون بروم که گندم گفت:

– تا کی برمی‌گردی؟

به ساعت نگاه کرد.

– سعی می‌کنم زود برگردم، نگران نباش!

بی‌صدا از خانه بیرون رفتم و تا کافه‌ای که با هستی قرار داشتم پیاده رفتم، چندان از خانه دور نبود.

وارد کافه شدم، هستی هنوز نیامده بود.  روی میز کنار پنجره نشستم. آن‌قدر به همه چیز فکر کرده بودم که مغزم داشت متالشی می‌شد.

هستی وارد کافه شد، با نگاه به اطرافش مرا یافت و به سمتم آمد. صندلی را بیرون کشید و نشست.

– چی‌شده؟ نگرانت شدم.

پوست لبم را با ناخن جدا کردم

– دیگه نمی‌تونم برم تهران!

اخم‌های هستی درهم فرو رفت.

– چرا؟ بابات که راضی شده بود!

دستم را مشت کردم و آرام روی میز کوبیدم.

– نمی‌دونم رفته به بابا چی‌ها گفته که بابا پشیمون شد. منم دیروز قاطی کردم، هرچی تو دلم بود رو گفتم! آروم شدم، اما باعث شد دیگه هیچ شانسی برای رفتن نداشته باشم.

سرم را روی میز گذاشتم.

– دیگه حوصله‌ی هیچی رو ندارم، حتی دیگه توان فکر کردن هم ندارم! داغونم، داغون! میگم هرچی می‌خواد پیش بیاد، نوزده سال توی این وضعیت زندگی کردم، ده سال دیگه هم تحمل می‌کنم! چی‌کار کنم، اصلاً به جهنم که چپ میرم راست میام، بهم گیر میدن!

با عجز نالیدم:

– به نظرت چی‌کار کنم؟ چه‌جوری راضیش کنم؟

هستی سری از تأسف تکان داد:

– والا منم دیگه کم آوردم.

می‌دانست به سکوتش احتیاج دارم و سکوت کرد، تنها دستم را نوازش کرد.

هستی زودتر از من از کافه خارج شد. بعد از تسویه حساب از کافه بیرون آمدم و جلوتر از هستی حرکت کردم.

– بیا دیگه، چرا وایسادی؟

هستی با قیافه‌ی متعجب، با سر به ماشین سفید رنگی که آن‌طرف خیابان بود اشاره کرد:

– اون داداش تو نیست؟

به ماشین سفید آن‌طرف خیابان نگاه کردم، به ماشین امیر!

قفسه‌ی سینه‌ام تیر کشید و ماده غلیظ درون معده‌ام به سمت حلقم آمد.

نه امیر نبود! پسری که داخل آن ماشین نشسته بود، با آن وضعیت بد و دختر معلوم‌الحالی که کنارش نشسته بود، امیر نبود!

این پسر با امیری که پیراهنش را تا گردنش می‌بست و نگاهش همیشه به زمین بود، حتی قابل مقایسه هم نبود!

از ماشین پیاده شد، طعم دهانم گس شد. خودش بود!

اسید معده‌ام می‌جوشید.

دختر هم از ماشین پیاده شد، امیر دستش را دور کمر دختر پیچید. نگاه خیره و دو- دو زنانم، همچنان روی او بود.

با افتادن نگاه امیر به من، چشم گرفتم؛ چشم گرفتم وآب دهانم را قورت دادم. گلو چنگ زدم تا به خودم بیایم. عقب- عقب رفتم:

– بریم هستی.

– داداشت بود نه؟

خدایا! می‌خواهی امتحانم کنی؟!

قدم‌هایم را تند کردم و با صدای بلندی گفتم:

– نه، نبود.

هستی پشت من می‌دوید. آب دهانم را به گلوی کویر مانندم فرستادم.

جگرم میسوخت؛ داشت آتش میگرفت!

خون جگرم را قورت دادم و اشک‌هایم را اسیر پلک‌هایم کردم.

امیر باعث دعوای من و پدرم شد؛ کسی که ادعای غیرت و شرافتش می‌شد، نه غیرت داشت و نه شرافت!

پسری که پدرم بر سر پاکی‌اش قسم می‌خورد؛ پسر یکی-یکدانه‌اش!

به چشمانم شک داشتم، باورشان نداشتم.

درون بدنم سرما برپا بود، سرمایی قطب مانند. آن‌قدر خوب نقشش را باز می‌کند که من هم باور کرده بودم.

تنهام به فردی برخورد کرد؛ با گیجی عذرخواهی کردم و با سرعت بیشتری به راهم ادامه دادم. انگار این من نبودم که این‌گونه می‌دوید. اگر من، من بودم، الآن بر زمین آوار شده بودم؛ الآن مرده بودم… الآن… .

نفس در میان سینه‌ام پرت شد.

می‌خواستم وارد کوچه شوم که ماشین امیر جلویم پیچید و ایستاد. امیر از ماشین پیاده شد؛ جای خالی دختر را در کنارش دیدم.

در ماشین را باز کرد:

– سوار شو دریا!

نیشخند زدم؛ خواستم از کنارش عبور کنم که با گرفتن بازویم، مرا به سر جایم برگرداند.

محکم بازویم را از دستش بیرون کشیدم. آن‌قدر دندان‌هایم را روی فشار داده بودم که فکم منفبض شده بود.

– سوار نمیشم.

امیر باحرص به صورتم خیره شد و خطاب به هستی گفت:

– تو برو.

هستی با شک به من نگاه کرد، با سر حرف امیر را تائید کردم.

مگر آبرویی برایم مانده بود!؟ نه، نمانده بود. هستی دهانش را نیمه باز کرد تا چیزی بگوید، اما با فریاد امیر دهانش بسته شد:

– زود باش.

خدا لعنتت کند، خدا… .

هستی سرش را پایین انداخت و از کنارمان گذشت؛ سرش را برگرداند و با ترس به ما نگاه کرد.

– سوار شو.

نگاهم را از هستی گرفتم و در ماشین را به هم کوبیدم.

– هرچی می‌خوای بگی، همین‌جا بگو!

دانلود رمان جدید

  • اشتراک گذاری
تبلیغات
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: در هیاهوی سکوت ما
  • ژانر: عاشقانه_تراژدی_اجتماعی
  • نویسنده: sarina.a
  • ویراستار: تیم ویراستار نودهشتیا
  • تعداد صفحات: 1526
  • حجم: 19.64MG
  • منبع تایپ: نودهشتیا
لینک های دانلود
https://98ea.ir/?p=13439
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات متنی
درباره سایت
بزرگترین سایت رمان داستان دلنوشته نودهشتیا
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود کتاب رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.