خلاصه: آریا اسکودری در یکی از خانوادههای برجستهی مافیایی در شیکاگو به دنیا اومده و پرنسسیه که بهواسطه زیباییش شناخته شده است.
خیلیها ازدواج اجباریش با لوکا ویتیِلو برای برقراری صلح بین دو خاندان بزرگ مافیایی یعنی اوتفیت شیکاگو و فمیلیای نیویورک رو مثل یه موهبت میدونند ولی از نظر خودش سرنوشتش محکوم شده و به نابودی رسیده. لوکا رهبر آیندهی باند مافیایی نیویورکه؛ مردی که به بی رحمی شهرت داره و گردن یکی از نزدیکانش رو با دستهای خالی شکونده.
آریا از ازدواج با همچین هیولایی میترسه. لوکا میتونه به لطف ظاهر زیبا، ثروت و شخصیت کاریزماتیکش یکی از پرطرفدارترین مردهای مجردِ نیویورک باشه. اما آریا میدونه که در پس چشم های فریبنده و خاکستری لوکا و پشت لبخند مغرورانهاش، خون و مرگ در کمین نشسته.
تو دنیای آریا غالبا کسی که ظاهر زیبایی داره، یه هیولا درونش پنهان کرده؛ هیولایی که به سادگی بوسیدنت، تو رو میکشه. اما با این وجود، هیچ راه فراری از این قرارداد اجباری و برنامه ریزی شده وجود نداره؛ قطعا لوکا تا آخر دنیا به دنبالش میگشت.
نمی تونستم نفس بکشم. با حس خفگی گفتم:
– دخترهای زیبای زیادی وجود داره.
پدر جوری بهم نگاه می کرد که انگار مایهی افتخار و شعفش بودم.
– دخترهای ایتالیایی زیادی وجود ندارن که موهایی به زیبایی موهای تو داشته باشند. فیوره با صفت طلایی توصیفشون کرده.
قهقهی بلندی زد و ادامه داد:
– تو راه ورود ما به مافیای نیویورک هستی، آریا.
-ولی پدر، من پونزده سالمه. نمیتونم ازدواج کنم.
انگار که از حرفم خوشش نیومده باشه، ژست بی حوصلهای گرفت و جواب داد:
– اگه من موافق باشم، میتونی. قوانین چه اهمیتی واسه ما دارند؟
دسته های صندلی رو محکم چنگ زدم، سرانگشتهام از شدت فشار داشتند سفید میشدند، ولی من دردی حس نمیکردم. بی حسی در سرتاسر بدنم به جریان افتاده بود.
– ولی من به سَلوَتوره گفتم عروسی باید تا زمانی که تو هجده ساله بشی، به تاخیر بیفته. چون طی جلسهمون با فیوره مادرت مصمم پاشو توی یک کفش کرده بود که باید اول به سن قانونی برسی و مدرسهات رو تموم کنی، بعد عروسی رو بگیریم. فیوره هم مهربونی به خرج داد و گذاشت مادرت با التماسهاش تحت تاثیر قرارش بده.
پس رئیس به پدرم گفته بود عروسی باید به تاخیر بیفته. وگرنه پدر خودم میخواست همین الان منو بندازه تو بغل شوهر آیندهام. شوهرم. موجی از حس بد به سرعت توی وجودم جاری شد. من فقط دوتا چیز راجع به لوکا ویتیلو میدونستم؛ اول اینکه قرار بود وقتی پدرش بازنشسته یا فوت شد، رهبر کل مافیای نیویورک بشه. و دوم اینکه بخاطر شکستن گردن یه نفر با دست های خالی بهش لقب ‘نائب پلید’ داده بودند. نمیدونستم اون چندسالشه. دخترعموم بیبیانا مجبور شده بود با مردی که سی سال ازش بزرگتره ازدواج کنه. لوکا نمیتونست انقدر پیر باشه چون پدرش هنوز بازنشسته نشده بود. حداقل امیدوار بودم که اینطور باشه. یعنی اون آدم بی رحمی بود؟
دست نویسنده طلا کیف کردم محشر بود
خیلی خیلی از نویسنده ممنونم
عالیهه
چه جوری دانلود میشه ؟برای منکه فقط اپ نود هشتیا دانلود میشه و این رمان هم توش نیست
سلام جلد دومی در کار هست یا نه؟ چون واقعا خیلی عالی بود
چرا به جای رمان اپ نود و هشتیا دانلود میشه