دانلود رمان خواهر شوهر نودهشتیا
به نام خدایی که در همین نزدیکی است …
نام رمان: خواهر شوهر
نام نویسنده: Mohadeseh.f (محدثه فارسی )
نام ویراستار: Es_shima
موضوع: طنز، کل کلی، عاشقانه
خلاصه :
داستان ما راجب دو نفره.
دو نفر که با تمام قدرتشون سعی دارند دو نفر دیگه با هم ازدواج نکنند. یک خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیلهگر، اما دو تاشون درحد مرگ تخس و شیطونند. این دو تا سعی میکنند خواهر و برادرشون ازدواج نکنند. چه آتیشهایی که نمیسوزونند. البته، بگم که این دو تا در حد مرگ زبون درازند. اما، در حین تمام نقشههایی که کشیدن، اتفاقی میافته که باعث میشه مسیر زندگیشون تغییر کنه و…
خیلی میخندید. بهتون قول میدم.
پیشنهاد نودهشتیا
مثل همیشه به یاری خداوند و شما دوستان دست به دکمهی لپتاپ میشم.
عاشقتونم به مولا، بسم الله…
حرفی از نویسنده:
سلام بچههای گل، میخواستم قبل از اینکه رمان رو شروع به خوندن کنید یه چیزی بگم. توی بعضی از رمانهام، تعداد خیلی کمی از دوستان، قضاوتهای نابجایی کردن که من واقعا دلسرد شدم و داشتم امید خودم رو از دست میدادم. ولی، به این نتیجه رسیدم که من برای خودم مینویسم و برای اونهایی که عاشق طنز هستند. خواهشاً یک کمی روی رمان تمرکز کنید. بعضی از رمانهایی که مینویسم، واقعیتهای زندگی روزمرهی ما هستند و همچنین افرادی مثل این شخصیتهای رمان من، وجود دارند. پس نگید خیلی فلان بود و… که من مجبور بشم توضیح بدم که من واقعیت رو نوشتم.
شخصیت دختر داستانم رو این شکلی ساختم. هر انسانی از بدو تولد خوب و با ادب نبوده. چرا همیشه باید شخصیتهای اصلی نمونه باشند؟ شاید از اول بدجنس هستند و بعد یک دفعه تغییر میکنند. انسان قابل تغییره. پس خواهشاً از گذاشتن نظرات بیهوده پرهیز کنید و داستان رو با دقت بخونید. اگر هم خوشتون نیومد، من شرمندهی شماهام.
با تشکر!
نام کتاب: خواهر شوهر
مقدمه:
دلم میگیرد…
وقتی میبینم ” من ” هستم!
” او ” هست اما…
مش ممد، صاحب بغالی سر کوچه نیست! والا همه دور هم جمعیم. جای اون تنگه؟
من مایا سرامدی هستم. دختری ۱۸ ساله که عاشق هنر و این جور چیزاست! دانشگاه نرفتم چون حس درس نداشتم دیگه، دارای یک بابای جینگول و یه برادر جنتلمن که از خودم ۵ سال بزرگ تره هستم! مادرم به رحمت خدا رفته. خدارفتگان شما رو هم بیامرزه. بابای من در آلمان زندگی میکنه؛ چون هوای آلودهی ایران به قلبش نمیسازه. از این چس کن به برق زدنا…
من و برادر خیرِسَرم باهاش نرفتیم و موندیم ایران، به همراه خدمتکار و دوست خوبمون، یاسی خانم، که مثل مادره برامون.
خب بسه دیگه روتون زیاد میشه باید تا چند وقت دیگه سواری هم بدم بهتون. والا به خدا، شورش رو مسخره کردید. عادت کردید اطلاعات شخصی طرف رو دربیارید؛ بلبل درازی هم میکنید!
یه خورناس کشیدم و از خواب بیدار شدم. لااله الا الله ، این خوابای چرت چیه دیگه؟ داشتم تو خواب با خودم حرف میزدم. چه قدرم حرصم گرفته بود از خود نکبتم! به گوشیم نگاه کردم و با دیدن ساعت، نفس عمیقی کشیدم. دوباره ایرانسل جونم بهم اس داده بود. عین این وسواسیها هرچی پیام بالای صفحه بود رو رد کردم رفت و گوشی رو خاموش کردم و دوباره با خورناس و دهنی باز به خواب رفتم.
باشنیدن صدای پای مایان، برادر خرم، که داشت تند تند و یواشکی میرفت پایین، چشمهام مثل سیب زمینی باز شد. سریع پریدم و از اتاق زدم بیرون…
وضعیت من از کارتون خوابا بدتر بود. یه شلوارم رفته بود بالا و موهامم که نگم براتون یه دفع حالتون به هم میخوره . از پلهها رفتم پایین و دیدم خبری ازش نیست. دوباره پیچونده!
پیشنهاد ما
چهارتا نظر بزارین بفهمیم رمان چطوریه
فوق العاده بودددددددددددددددددددددد
خیلییییییییییی قشنگه من کلیییییییی خندیدم واقعا بخونین کلی می خندین من هر کیو دیدم خونده یهه عالمه خندیده
دست شما درد نکنه خانم فارسی کلی دوستت دارم من
بچه ها حتما بخونین
عاشقتمممممممممممممممممممممممم به مولا خانم فارسی
این رمان عالیه