مقدمه: در خلاء سرگردانم به دور از تمام باید و نبایدها به دور از تمام آمد و نیامدها…
ـ آره بابا، اتفاقا خیلی هم ازش راضی بود، دو تایی؟
ـ نه بابا، دو تایی که مزه نمی ده.
ـ باشه؛ پس به آنسیل هم بگو بیاد.
ـ مهمون شما هستیم دیگه؟
ـ زیاد زر نزن پسر، آره.
ـ باشه؛ پس ما نه آماده ایم،
-کجا بریم؟
ـ خبرش رو بهت می دم، فعلا یه کم کارهام مونده، بای.
تماس رو قطع کردم و دوباره شماره گرفتم.
ـ سلام توری جون، چطوری؟ ما رو نمی بینی خوشحالی؟
ـ سلام، قربون اون قد و بالات برم، خوبی مادر؟ چه عجب یه زنگی زدی؟
ـ ممنونم عزیزم، ببخشید، به خدا خیلی کار داشتم.
ـ اشکال نداره، همین که به یادمونی خودش خیلیه.
ـ مامانم اون جاست؟ بی زحمت گوشی رو بهش می دید؟ ـ چند لحظه گوشی دستت پسرم. ـ جانم قربونت برم؟
ـ سلام شهربانو خانوم، خوب هستی؟ قربون صدات برم، خوبیم، تو چطوری؟
بعد از صحبت با مادرم که انگار تموم دنیا رو بهم دادن گوشی رو قطع کردم. و از ته دلم آرزو کردم که ای کاش کنارشون بودم .این قدر دلم براشون تنگ شده بود که با اون همه غروری که داشتم، بازم بعضی از شب ها وقتی یاد پدر و مادرم می افتادم گریم می گرفت .خدا رو شکر از طریق اینترنت می تونستم چهرشون رو ببینم .با کلی افکار و برنامه هایی که تو سرم رژه می رفتن به خونم رسیدم .در رو باز کردم و کفش هام رو در آوردم .اوف، چقدر این جا کثیف شده؛ باید به یکی از مراکز زنگ بزنم و درخواست یه کارگر بدم .این قدر درگیر کارهای مدرکم بودم که این مدت متوجه ی خونه نشدم که چقدر ریخت و پاش کردم .یه سالن پذیرایی بزرگ که ترکیب رنگش کرم قهوه ایی بودن