خلاصه: همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج مهراد فوق العاده جذاب که سیاست مدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میافته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…
سرم را به سمتش چرخاندم و با بغض نگاهش کردم. داشتم خفه میشدم.
_با ترسات مقابل کن…ترس اگه درونت پیشروی کنه یه جایی با زانو زمین میزنه و پاتو همونجا با میخ، چفت میکنه…اونموقع دیگه بخوای هم نمیتونی بلند شی…
دستم را به روی گلویم گذاشتم. حرفی نداشتم فقط از درون آشوب بودم.
_بریم پایین…دارم خفه میشم…لطفا…
با لبخند دلنشینی نگاهم کرد. نگاهی پر از مهر و عطوفت.
_چشم، هرچی شما بخوای…
به روبه رو اشاره کرد و ادامه داد:
_از اینجا باید تقریبا یه ربع پیاده روی کنیم تا مقبره…بفرمایید خانم.
خانمی که تنگ حرفش چسباند را کشیده و پر انرژی گفت. یک انرژی واقعی که خود به خود درون غبار گرفته ی مرا مرهم شد.
دلم مالامال غم و استرس بود.در را باز کردم و با او همقدم شدم. هر یک قدمی که بر میداشتم حس سنگینم به جوشش می افتاد. دوشادوشم راه می آمد. بی حرف و ساکت. گذاشته بود تا با خودم خلوت کنم و من چقدر مدیون این لطفش بودم.
رفت و پا به پایش جلو رفتم تا اینکه به محیطی باز رسیدیم. مسجدی نیمه کاره شبیه به قدس فلسطین. با سری سنگین به محیط اطرافم نگاهم کردم…محیطی که در این بیست و سه سال هیچ گاه معیار من برای آرام شدن و آرامش روحی گرفتن نبود.
محیطی که اصلا با خون من همخوانی نداشت. ولی به شدت زیبا
و پر کشش بود. دروغ بود اگر میخواستم خودم را مشتاق نشان دهم. من هیچ وقت عمرم به جز مشهد، هیچ حرم دیگری نرفته بودم.
هیچ زیارتگاهی نبود که دلم بخواهد به آنجا بروم و از درون سبک شوم و تمام اینها را مدیون آقا بزرگ بودم. همیشه به خاطر رشته و علاقه ی من به موسیقی در لفافه با کنایه به من میفهماند که برای این مکان ها ساخته نشدم و من هم درست به خاطر همین رفتار و حرفهای او بود که هیچ علاقه ای به اماکن مذهبی نداشتم.
در تمام مدت زندگیم با شروین هم، فقط و فقط به مشهد رفته بودم. آنهم به خاطر ماه عسلی که هدیه ی پاتختیمان از سمت باصری بزرگ بود.
مشهدی که قرار بود با دعا و نیایش شروع شود ولی دو شب اولش با مستی های شدید شروین گذشت. البته اولین بار نبود که به مشهد میرفتیم ولی پسرها هم مثل من شده بودند به خاطر رفتارهای تند آقابزرگ علاقه ای به هیچ کدام از عقاید دینی نداشتیم.
البته اگر آن شب و هیئت را که به اصرار مهدیه رفتم، فاکتور میگرفتم. شبی که برای اولین بار در عمرم به خاطر نوحه های سوزناک مداح حسی درونم روشن شده بود.
حسی که این چند روز به لطف حرفها و نیش های زهرآگین خانواده ی پدری سعی در خاموش کردنش داشتم. من به شدت از خدا دلگیر بودم.
با دست به قسمتی که با داربست محیطی سربسته درست کرده بودند اشاره کرد. افراد زیادی آنجا نبودند ولی بیشتر محلی به نظر میرسید. جایی با نهایت جمعیت دویست نفر. مکانی کاملا عمومی ولی عجیب با صفا به نظرم میرسید.
صدای خواندن دعا می آمد. این دعا را از آن شب، هیئت مهراد یادگرفته بودم. دعای جوشن کبیر بود. دعایی که معانیش باعث دلتنگی بیشتر من دلگرفته شده بود.
_بیا با من…میریم اونجا…
با دست باز هم به آن مکان بسته از دور اشاره کرد و ادامه داد:
_اونجام صدا میاد ولی…حس و حالش خیلی بهتره…
بغضم را خوانده بود. درگیری دلم را فهمیده بود و داشت مرا به جایی خلاف عقایدم میکشاند که درونم عجیب،امشب کشش داشتم. همانطور که حرف گوش کن، پشت سرش میرفتم صدای گوشیش بلند شد. با همان ژست مخصوص خودش تماس را وصل کرد و کاملا عادی گفت:
“محسن…من دارم میبینمت…نگران نباش…”
گفت و قطع کرد. متعجب نگاهش کردم و بی اختیار پرسیدم.
_آقا محسنم اومدن؟.
با سر حرفم را تایید کرد و به راهش ادامه داد. حرف دیگری نزدم فقط زیر چشمی اطراف را نگاه کردم. وقتی به مقصد مورد نظرش رسیدیم تعجبم بیشتر شد.
تعدادی قبر در این مکان قرار داشت. مقابل چشمانم کفشهایش را درآورد. به گوشه ای گذاشت و وارد شد. با چشمانی گشاده نگاهش کردم. هم به او هم به محیطی که فقط، گاهی از تلویزیون دیده بودم و کاملا بی میل از کنارش رد میشدم.
درونم کشش داشت برای داخل رفتن ولی پاهایم جلو نمیرفت. با همان آرامش همیشگی لبخندی زد و گفت:
_بیا داخل همتا، خیلی نمیتونیم اینجا باشیم.
سوالی نگاهش کردم. باز هم با سر به داخل اشاره کرد. نمیدانم در چشمانش چه اعتمادی بود که مرا وادار به اطاعت امر کرد. مسخ شده اطاعت کردم و وارد شدم.
رفت و پشت سرش رفتم. تعداد زیادی در این مکان نبودند و این برای محیطی با حضور تقریبا دویست نفر کمی عجیب بود. وقتی ایستاد به عقب برگشت و به سنگ کنارش اشاره کرد و با خلوصی کم نظیر کنارش زانو زد.
به محض نشستن به من نگاه کرد و با کج خند زیبایی گفت:
_کاغذ و قلمتو درار و بیا اینجا…
گوش کردم. کاغذ چهارتا شده را درآوردم و به سمتش رفتم. از بالا به سنگی که رویش”شهید گمنام” نوشته شده بود نگاه کردم و نشستم.
laykkkkkkkkkkk
سلام عالی بود ممنون از نویسنده
هر چی بگم کم گفتم
لینک دانلودش کجاشت؟ لطفا برایم میفرستی.
بهرام پیره که
نمیتونم نسخه پی دی اف دانلود کنم راهنمایی میکنید لطفا