گفتم این آغـاز، پـایان ندارد.
عشق اگرعشق است آسان ندارد،
گفتی ازپاییـز، بایدسفرکرد.
گرچه گل، تاب طوفان ندارد،
آنکه لیـال شد در چشمِ مجنون،
همنشینی جز باران ندارد،!…
من خنده زنم بر دل، دل خنده زند بر من
اینجاست که می خندد دیوانه به دیوانه
من خنده زنم بر غم ، غم خنده کند بر من
اینجاست که می خندد بیگانه به دیوانه
من خنده کنم بر عقل او خنده کند بر من
اینجاست که می خندد ویرانه به دیوانه
من خنده کنم بر تو، تو خنده کنی بر من
اینجاست که می خندیم هر دو چو دو دیوانه
من خنده کنم بر او، او خنده کند بر من
دیگر به چه می خندم دل رفت از این خانه
با ناراحتی گفتم:
-اینجا چی میخوای؟
-اومدم پسرم رو ببینم.
-نمیتونم این اجازه رو بهت بدم.
صداش باال رفت:
-پسر من بیست سالشه، تو باید اجازه بدی که مادرش رو ببینه یا نه؟!
با همون لحن قبلی جواب دادم:
-بعد از مرگ بابا تنها مسئلهای که باعث شد مامانم اجازه بده یاس اینجا
بمونه اینه که ارثیه کمش رو بتونیم استفاده کنیم. تویی که هفت
ساله بچهات رو ول کردی و توی یک خونه معتادی زندگی کردی، تا
خبر مرگ بابا به گوشت رسید اینطور عاشق بچهات شدی؟ من که
میدونم چشمت به اون سه دونگ خونهی یاس هست و برادر من هم یک
درصد محبت ببینه سریع قبول میکنه، اما من نمیذارم کاری کنی که برادرم رو از خونه بیرون کنند و پولش هم خرج موادت بشه. فهمیدی؟
فقط نگاهم میکرد. نه با گستاخی یا جدیت، بلکه با تردید. گره
روسریاش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش.
-فهمیدی؟
صورت الغر و تیرهاش از ترس میلرزید.
-فه… فهمیدم.
به عقب هلش دادم.
-دیگه اینجا نبینمت!
دو پا داشت، دو تا دیگه هم قرض کرد و فرار کرد. نوچ- نوچی کردم و
توی دلم گفتم:
)آخه این زن چی داشت که بهخاطرش به مامان خیانت کردی؟(
وارد خونه شدم. من، لیا ملوانی، تک دختر بهروزه و مهرداد، پدرم جز
نیروی انتظامی بود . مامانم فوق دیپلم تئاتر داشت و سر یکی از
نمایشهاش بابا بهش عالقهمند میشه و بعد از مدتی دلش رو بهدست
میاره .مادر یاس یکی از دوستهای مامانم بود که برای تنها نبودن مامان و بابام، اونها رو توی قرارهاشون همراهی میکرد و تا سالها بعد
بهترین دوست مامانم موند، اما . …بعد از پنج ماه صیغه متوجه میشه
بارداره و زندگی قشنگ مادر و پدرم خراب میشه.
صبحش توی کالس عمومی جامعهشناسی بحثی دربارهی تفاوت ایرانی
و اروپاییها شد. بلند شدم و گفتم:
-یک جوکی بود، میگفت توی اون دنیا همهی ایرانیها به بهشت میرن،
چون دنیاشون جهنم بود. می دونم خیلیها با خنده تلخ و …این جوک
رو خوندین، حق هم دارین. بله دوستان، این جوک برخالف ظاهر طنزش
خود واقعیت
واقعیت، گرچه… . وقتی خانمی خسته از کارهای طوالنی خانه، نق زدن و
دعواهای بچهها، متلکهای مادرشوهر تا بعد از ظهر در خانه محل آرامش
عذاب میکشه و بعد آقای خانه میاد و میگه مگه چیکار کردی؟ وقتی
یک دعوای طوالنی بعد از روز سخت بهجای تشکر یا آغوشی محبتآمیز
داشته باشی، وقتی یک آقا صبح به سختی بلند میشه و از خونه بیرون
میزنه، راه طوالنی، ترافیک، هوای آلوده، آلودگی صوتی رو تحمل
میکرد. به سرکار میرسه و بعد از یک روز خستهکننده زیر فشار
پارتیبازی، ظلم و تحقیر، کالفه به خونه بر میگرده. وقتی یک دختر جوون درحالی که نسل پدر و مادر نمیتونند درکش کنند، زیر خشونت
برادر، تبعیضهای جنسیتی داخل و خارج خونه، محدودیتهای غیر
منطقی، بهخاطر عشق کتک میخوره و قضاوتها رو تحمل میکنه. یک
پسر جوون که کار نداره، کار نداشته باشه بهش زن نمیدن، درک نمیشه
عصبانیتهای نوجوانی و جوانی رو داره، در مسائل سیاسی حرفش هیچ
برویی نداره و تنها براش انواع دعوا و کتک و اعصابخوردیها رو داره. در
شب وقتی این خانواده خسته به دور هم جمع میشن، وضو میگیرن و رو
به قبله میایستن و اهللاکبر میگن. خب مگه این خانواده باید برابر باشه با
اروپاییها که با صدای پرندهها بیدار میشن و . …شاید ماهی یکبار هم
کلیسا نرن و هفتهای یکبار شب دعا نخونده، تازه اگه خودشون رو اهل
دینی بدونند. اونوقت اینها باهم برابرن؟! یک شکل دیگر، آن مردی که
در آغوش پول و قدرت در حالی که فردی رو پله نکرده و هیچ خوبه و
چیزی رو فراموش نه… . بازیگری که توی ایران ازش میپرسن احساس
خوشبختی میکنی؟ جواب میده مگه بدون امام زمانم میشه؟! وقتی زنی
خسته از بداخالقیهای شوهرش با مردی جلتمن روبهرو میشه، اما… .
دختری که در مقابل مردی که عاشقانه دوستش داره، اما وقتی اون مرد
دست به سوی خط قرمزهای خودش و خدایش دراز میکنه، با همه دردی که میکشه استپ میده. پسری که در مقابل بطریها و تمسخر
دوستان میگه نه. اینها با اروپاییها یکی هستن؟! مردی که با پس
زدنهای زنش حتی به دیگری نگاه نمیکنه، زنی که با بد اخالقی
همسرش حتی به خیانت فکر نمیکنه، اینها با اروپاییها یکی هست؟!
همه بلند شدن و شروع به دست زدن کردن .بعد از کالس، افکار
مختلف به کتابخونه رفتم و چند کتاب گرفتم تا برای همایش بعدی
آماده باشم. ویستا، دوست صمیمیم توی کتابخونه با دیدن من به سمتم
اومد.
-عالی بود!
-ممنون!
-فردا امتحان تاریخ اقتصاد داریم، خوندی؟کتاب مورد نیازم رو برداشتم.
-امشب تمومش میکنم.
-بریم باشگاه؟ دیر شد.
سریع کتابها رو برداشتم.
-بریم.
از دانشگاه بیرون زدیم. به سمت ماشین حرکت کردیم که یک پسر
بهمون متلک انداخت. با اخم نگاهش کردم تا رد شد. رو به ویسنا گفتم:
– اگه دستم بهش میرسید تحویل قانون میدادمش.
با تعجب پرسید:
-مگه جرمه؟!
سر تکون دادم.
-حبس یا شالق داره.
-اوه!
سوار بنز سفید ویسنا شدیم. سوئیچ رو چرخوند و ظبط رو روشن کرد.
-تو چرا با این اطالعتت حقوق نرفتی؟
در حالی که شیشه رو پایین میدادم گفتم:
-دلیل محکمی دارم. اول اینکه تاریخ رو دوست داشتم، دوم اینکه
دانشگاه به این خوبی حقوق قبول نمیشدم.
زیر خنده زد.