خلاصه: داستان از جایی شروع شد که پدرم روانه بیمارستان شد! بله، شروع خوبی برای داستان من نبود. به قدری درگیر حرص از باعث و بانی این اتفاق بودم که به جنون رسیده بودم. اما این نمیتونست پایان قصهای باشه که با غم شروع شده بود. پس من ادامه دادم، تا پایان بهتری رقم بزنم… یک پایان دونفره.
– آروم باشید. میرم واستون آب بیارم.. ایشالا که خطر رفع میشه. وکیلی دوست گرمابه گلستان پدرتونه. من نمیدونم چیشده!
کلافه و عصبانی روی صندلی میشینم و صورتم و با دستام میگیرم. بغضممیشکنه. توی این دنیای بی در و پیکر فقط بابا حامد رو دارم و خدا کنه لااقل به اون رحم کنه و نگهش داره واسم.
– سلام خانم!
سر بلند میکنم. با دیدن مرد جوون و قد بلندی مقابلم که چشماش نه دوستانس نه آشنا می ایستم و بی حوصله میگم:
– سلام!
– وکیلی هستم. پسر شریک پدرتون. حالشون چطوره؟
با اخم و عصبانیت بلند میشم. تیپ سرتاپا مشکیش و خون سردیش اعصابم و بیشتر بهم میریزه:
– برید دعا کنید چیزیش نشه!
– پدر من نمیخواسته این اتفاق بیفته. اصرار کرد بیام فقط یه خبر از پدرشما…
– چیزیش بشه، دودمانتون و به باد میدم!
اخم میکنه. توی این حال و هوا هم نمیتونم پیش خودم اعتراف نکنم چهرش بیش از جد جذاب و پر جذبس!
– بنده حالتون و درک میکنم. منتها شما هم احترام خودتون و نگه دارید. گفتم اتفاقی بوده!
سعادت که میرسه، نمیتونم جواب این بچه پررو رو بدم. دستشو روی شونه ی وکیلی میزاره:
– جانیار؟
مرتیکه ی نفهم با اون اسم لوست. جانیار عینک توی دستشو و روی موهاش میزاره و سمت سعادت برمیگرده:
– سلام اقای سعادت!
– سلام پسر. چیشد پدرت؟
– همه ی ماجرارو بی کم و کاست برای بازپرس تعریف کرد!