دانلود رمان تشنج به صورت رایگان
نام رمان: تشنج
نویسنده: عطیه حسینی
ژانر: تراژدی-معمایی-اجتماعی
تعداد صفحه: ۷۸۰
دانلود رمان تراژدی-معمایی به قلم عطیه حسینی PDF، دانلود لینک مستقیم رایگان
خلاصه:
دانلود دلنوشته آرنگ نودهشتیا عطیه حسینی
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
قلبِ نزارش، در سردی خاک خفه میشد. اشکهایش آرام فرو
می چکیدند و دستهایش وارسته نبودند تا آن قطرات ریز و رَدشان را
پاک کنند. هیچکس نمی توانست عربده ی واهمهای که در جانش کمر
راست کرده بود را با گوشهایش بشنود.
روحانی خواست چیزی بگوید که ناگهان، صدای ترمز ماشینی، نگاه
همگان را به سوی خود معطوف کرد. همه، پشت به گودال و بیتا کرده
بودند و چشمهای کنجکاوشان را به سوی ماشین گردانده بودند. حتی
یرحا نیز نتوانست کنجکاوی درونش را کنترل کند، بازنگردد و چشم باز
نکند.
نگاه ها به زنی میانسال و لاغر اندام بود که از تاکسی زرد رنگ بیرون
جَست و از روی آسفالتی که امتدادش به ورودی روستا می رسید، قدم
روی خاکها گذاشت. زن، اشک ریزان و دست بر سر کوبان، از میان
حلقهی جمعیت عبور کرد و جلو رفت. به صدا زدنهای راننده ی جوانِ
تاکسی که می گفت:
– خانم کرایهی ما رو بده.
توجهی نکرد و مات و مبهوتِ مردمی شد که گِرد هم آمده بودند تا
بیتای درمانده ای که در مرکز آن فضای هلالی و حلقهوار، جان در خاک
و تن در گودال بود را عروج دهند.
صدا زدنهای مکرر راننده سبب شد که یاسر، با اخمهایی وحشتناک به
آن سو پا تند کند و پس از گذر از کنار آن زن حیران و در حال حرکت،
کنار تاکسی بایستد. دست در جیب شلوار جین مشکی رنگش فرو برد
دو تراول خارج کرد و روی صندلیِ کنار راننده انداخت و تند و عصبی
گفت:
– به سلامت!
و بی توجه به نگاه ناراحت راننده، دوباره وارد آن فضای گرد شد و به
طرف پدرش رفت. زن بی توجه به خاکی شدن لباسهای سر تا پا
مشکیاش، روی زمین سرد، چهارزانو نشست و یک دست بر زانو زد و
یک دست بر سر.
در اجرای حکم وقفه افتاده بود و شاید همه می خواستند بدانند که زن
کیست که به ناگاه در آن جمع حاضر شده بود؟! زن، با اشک و هق-هق
، صدایش را بالا برد و خطاب به جاوید، همسر بیتای محکوم به مرگ
که سنگی متوسط در دست داشت، گفت:
– خجالت نمی کشی؟!
اشارهای به بیتا کرد و فریاد زد:
– این زن چند سال زنت بوده؟ دو سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ آخه
بی مروت، سی ساله زنته، یک بار پاش رو کج نذاشته، یک بار خطا ازش
ندیدی، چهارتا بچهی قد و نیم قد ازش داری، حالا با مفت گویی چهار
نفر که معلوم نیست از کجا اومدن، آمادهای سنگ بزنی بهش؟ آخ
جاوید! دخترم رو داری ازم میگیری. به علی قسم که نمی بخشمت! به
قرآن محّمد قسم، اون روزی که بیای و بگی مانی غلط کردم، مانی
اشتباه شده بود، گولم زدن، اون روز نمیگذرم ازت! به امام حسین قسم،
به روح مادرت که خواهرم بود، عزیزم بود، نمیگذرم ازت که داری
یرحاش رو یتیم می کنی.
سپس لرزان، دست بر زانو کوباند و ناله و شیون هایش را از سر گرفت.
صحرا، لحظهای یرحا را رها کرد و به طرف زن که مادربزرگش بود رفت.
کنار او روی زمینِ خاکی نشست، دو دستش را روی شانه های لرزان او نهاد و کمی آنها رو مالید. همان طور که اشکهای ریزانش روی مانتوی
مشکی رنگ زن می ریخت، لب باز کرد و گفت:
– مانی، نکن این کار رو با خودت؛ مانی مامانم داره نگاهت می کنه،
دلش رو بیشتر از این نلرزون! میدونی بی گناهه مگه نه؟ می دونی مامان
من جز بابا جاوید کسی رو نمی دید، مگه نه؟ بی گناهه و دارن نفسش رو
می برن اما می دونی که خدا حق بیگناه رو می گیره مگه نه؟
هق- هقهایش، ابرهای نشسته در آسمان را به گریه انداخت و نم- نم
باران شروع شد. همانطور که هم خودش، هم زنی که هنوز با دست
ضربه بر زانو و سینه می زد، فغان می کردند، صدایش را بلند تر کرد؛ رو به
مردانی که سر به زیر ایستاده بودند، رو به زنانی که چادرهای رنگیشان
را آنقدر جلو کشیده بودند که جز بخش کوچکی از صورتهای
آفتابسوختهشان، چیزی از آنها دیده نمی شد، رو به چهار شاهدی که
سنگ به دست بودند و رو به جاوید و یاسر، گفت:
– می دونی که یه روز همه ی این آدمها تقاص سنگ زدن به آدم
اشتباهی رو پس میدن، مگه نه؟ میدونی یه روز اون چهار نفر میان التماس میکنن تا ببخشیمشون، مگه نه؟ مانی غصه نخور، مامانم میره
بهشت!
دستش را زیر قطرهه ای بارانی که به موجبشان، خورشید و نور
ظهرگاهی از آسمان زدوده شده بودند، گرفت و همانطور بلند گفت:
– مامانم پاک تر از این قطرهه ای بارونه!
جاوید که ابروهای مشکی رنگش روی پیشانی بلند و چروکدارش گره
خورده بودند، مانند دخترک صدای کلفت و زمختش را بلند کرد و رو به
چهار مرد شاهدی که موظّف به زدن اولین سنگها بودند، با خشم و
غضب گفت:
– چرا معطل می کنید؟ تمومش کنید این لکه ی ننگ رو!
و با دوختن نگاه آبی رنگش به زن که اشکریزان بر دیواره ی جسم ضربه
می زد، پر حرص گفت:
– باشه مانی، من رو نبخش!
اشارهای به بیتای هراسان که آرام اشک میریخت کرد و گفت:
-ولی من اون زن رو که آبروم رو آب کرد و روی زمین ریخت رو
نمیبخشم. اون زنی که الان روم نمیشه تو میدون و کوچه و خیابون
سرم رو به خاطرش بلند کنم رو نمیبخشم.