دانلود رمان apk خلاصه: همسرش را به خاک بخشید. او که نبخشید؛ این خاک لعنتی حریص بود و حسود؛ تاب دیدن خوشحالیشان را نداشت. او ماند با دخترکی که دنیایش شد! پس او را هستی نامید.
یادگار عشقش را به دندان کشید و در برابر چنگال زدن گرگها مقاومت نشان داد. آخر یکجا که به بنبست خورد، خداوند دستی بر سرش کشید و قصهای جدید برایش رقم زد. او عاشقی کردن را خوب بلد بود…
برشی از رمان:
صورت نرمش را بوسیدم و کنارش نشستم.با لبخند عمیق تر شده ای دستم را میان دستان تپلش گرفت و حالم را پرسید.
دلم می خواست جریان خانه را برایش بگویم شاید سنگینی باری که روی شانه هایم حس می کردم کمتر اذیتم کند اما مثل همیشه سکوت کردم.
من عادت کرده بودم مشکلاتم را به تنهایی حل کنم و اینبار هم امیدوار بودم بتوانم از پسش بربیایم.
_این همه غم تو چشمای قشنگت چیکار میکنن محیا جان؟من عادت ندارم سبزی این چشم ها رو اینقدر بی طراوات و کدر ببینم.
مادام مرا بلد بود.حتی وقتی سکوت می کردم از چشمانم همه چیز را می خواند.می دانستم کافی بود لب تر کنم تا کمکم کند.اما او هم مشکلات و خرج و مخارجش کم نبود که بخواهم پول ازش قرض بگیرم.
_چیزی نیست مادام نگران نباش..من خوبم.
به دستم فشار کمی آورد و با دست دیگرش گونه ام را نوازش کرد.
_ولی چشمات چیز دیگه ای میگن.
سرم را کمی چرخاندم و به کف دستش بوسه ای زدم.
_چیزی نیست..یه مشکل کوچیکه.
کمی مکث کردم و لب هایم را به لبخندی گشودم.
_ایشالا این رو هم مثل بقیه حل میکنم و ازش رد میشم..شما که خوب می دونید من حالا حالاها قصد کوتاه اومدن ندارم.
خیلی خوبه حتما بخونید