در پی باز شدن در، صدای وحشت زده ی راضیه در فضا پیچید:
_یا صاحب صبر!
سورنا از مقابلم بلند شد و تازه راضیه تونست حال آشفته ی من رو ببینه!
متعجب به پارگی گوشه ی لبم و لباس جر خوردم چشم دوخت و متعجب پرسید:
_وای آقا…اینجا چه خبره؟
سورنا خیلی ریلکس پیراهنش و برداشت و صاف ایستاد.
_ این تحفه رو جمع کن از این وسط ، تمام وسایلشو جمع میکنی میندازی بیرون ، تا فردا وقت داری از جلوی چشمم ناپدیدش کنی وگرنه خودتو از این خونه پرت میکنم بیرون…
این رو گفت و بعد بدونه اینکه مجال بده، از اتاق بیرون رفت.
با رفتنش راضیه به طرفم قدم برداشت.
کنارم زانو زد و پرسید:
_حالت خوبه خانم؟
سرم و بین دستام گرفتم و نالیدم:
_نه! اگه یکم دیر می رسیدی حتمــ….
نتونستم جملم رو ادامه بدم و هق زدم.
راضیه محکم من رو در آغوش گرفت و گفت:
_تو رو خدا گریه نکن خانم جان…تحمل دیدن حتی یه قطره اشکت رو ندارم.
دست خودم نبود!
اشک هام طغیان کرده بودن و می باریدن.
دایی رضا تنها تکیه گاهی بود که توی این دنیا ی بی رحم داشتم.
ولی متاسفانه اون رو هم مثل مامانم از دست دادم.
حالا دیگه تنها بودم.
تنها…
* * * * * * *
” فلش بک ”
دایی با لبخند کت و شلوار و از داخل جعبه بیرون آورد و به سمتم گرفت.
_بیا عزیزم…امشب برای مراسم این و بپوش!
دلم اصلا به این مراسم خواستگاری راضی نبود.
ولی برای اینکه دایی ناراحت نشه، زیر لب تشکری کردم و کت و شلوار و گرفتم.
_می دونستم لباسای اسپرت دوست داری! به همین خاطر سعی کردم برای امشب یه چیزی بگیرم که هم شیک باشه و هم تو بسپندی.