تراژدی
خلاصه: تمام دلباختگیها از او شروع شد. روزهایم به شب بدل گشت و من در سیاهی این عشق، گم شدم. از آن روز که مرا از عاشقیهایت خط زدی، هیچ محبتی بر جانم نمینشیند. تفکر اینکه همخانهای بیش نیستم، مرا از درون فرو میریزد و با هر بار دیدن تو، این تکهها خوبهخود بههم پیوند میخورند. اما… اما آخرش که چه؟!
دو سال صبوری کردم تا آرام شود، آتش در وجودش خاموش گردد ولی…هیچ چیز میان ما مثل گذشته رنگ نگرفت! کنارِ درِ واک این کلازت اتاق میایستم و تعویض لباسهایش را با حسرت دنبال میکنم.
میگویم حسرت چون قلبم پَر میکشد برای لمس تنش، برای خزیدن در آغوشش و یک معاشقهی بینظیر ولی دو سال است که مرا بیرحمانه از قلمرو خود رانده.
_ دارن از جدایی من و تو حرف میزنن، تیتر خبرها شدیم…خواهش میکنم لج نکن.
تیشرتش را تن میزند و قصد دارد باز هم بیاعتنا به حرفهایم باشد که سریع، با حرص جلوی در سرویس بهداشتیِ اتاق بازویش را میگیرم و مانع از داخل رفتنش میشوم.
انگشتانم روی پوستِ بازویش نبض میزنند و نمیخواهم به این فکر کنم که چقدر دلتنگِ او هستم.
با جدیت میچرخد و من حواسم پرتِ خطِ ریز اخم چهرهاش میشود و او بالاخره قفل لبهایش را میشکند.
_ تا وقتی طلاق نگرفتیم این خبرها تایید نمیشه.