دانلود رمان pdf خلاصه: در واپسین لحظات تند با هم بودن، غمی عظیم به انتظار بلعیدن من و تو نشسته بود. لحظهای غفلت برای مکیده شدن در طوفان جدایی کفایت کرد! حال دو گوشه از شهر دو انسان با قلبهای نصفه و نیمه، به انتظار یکدیگر مینشینند و هیچ خط پایانی برای این انتظار کشنده تعیین نشده است! دوام میآورم؟ دوام میآوری؟ پایان دوام آوردنمان چه خواهد بود؟! به من قول رسیدن بده تا عمری به انتظار بنشینم! اما حال که نه قولی هست و نه تاریخی… دوام خواهیم آورد؟
برشی از رمان:
اسیرِ بیچاره و مفلوکِ بی زمانى شده بودم. نمىدانستم چه مدت روىِ زمین زانو زدهام اما درد زانوهاىِ رنجورم مدتى طولانى را فریاد مىزد. به خودم قول داده بودم. به ارغوانِ نازنینم. به بهترین دوستم، به این زنِ قوىِ این روزهاىِ تنهایى و خالى از فرهادم، قول داده بودم که نشکنم. به او اطمینان داده بودم که فصلِ پایانىِ کتاب عاشقانه ىِ گلشن و فرهاد را بستهام و دیگر آمادهام که با «او» در جمع دوستان مشترکمان روبرو شوم. در صورت نیاز به چشمانِ زیبایش خیره شوم و به صورتِ نفس گیرش لبخند بزنم. با خونسردى و آرامش با «او» به گفتگو بنشینم و اگر روزى راجع به طرحهایم پرسید، با شور و اشتیاق برایش از طرح هایم بگویم.
باز او بشود فرهاد شایگان، رییسِ شرکت مهندسی معتبر و صاحب سبک در معماری. باز من بشوم گلشنِ متین، طراحِ پارچهیِ تازهکاری که به تازگی در مزون خوشنام و خوش سبکِ آیداىِ عزیزم مورد توجه قرار گرفته است . گلشنی که ماهها بود زیر طراحی پارچههایش امضاىِ “گلشاد” خودنمایی مىکرد.
پس چرا تنها با دیدن یک پیام تلفنی این طور از پا در آمدم؟ چرا تنها یک جملهى «او» این طور دگرگونم کرد؟ در این خلوتگاهِ پر از سکون و بى زمانىِ خانه ام، دیگر پردهها افتاده بودند. به خودم، به گلشن متین که دیگر نمى توانستم دروغ بگویم. تمام نشده بود. تمامش نکرده بودم. ماهها بود که با اسم او، با فکرِ او، با تصورِ نوازشهاىِ دست او، با بوى عطرش، با نرمىِ لبانش، با شیطنتهاىِ دوست داشتنى اش، با حرارت بدنش زندگى کرده بودم.
دلتنگش بودم و میدانستم. تک تک سلولهاىِ تنم آغوشِ پهن و آرامش بخشِ او را فریاد مىزدند. دلتنگ نرمىِ گردن خوشبو و گرمش بودم تا باز لبانم از گرمىاش جان بگیرند. دستانم پَر مىکشیدند تا باز یک بار، تنها یک بار، بَر سینهاش فرود آیند و نوکِ انگشتانِ هوس بازم بار دیگر، بَر روىِ سینه ىِ دست و دلبازش طرحِ عشق را حک کنند.
ماهها بود در خیالم منتظر بودم تا بیاید، در بزند و بیاید روىِ تخت فرش شدهى کنارِ سالنِ کوچک آپارتمانم بنشیند، لم بدهد، دراز بکشد، چه مىدانم، هر کارى که دلش خواست بکند اما بیاید. بیاید و من فنجان قهوهاى را که با عشق برایش درست کرده بودم، به دستش بدهم. زانو بزنم روىِ زمین و با گل هاى لالهاى که برایم آورده بود، خود را مشغول نشان دهم تا حجم دلتنگی چشمانم را نبیند. سرم را با کمى شرم و حیا پایین بیاندازم و وانمود کنم که سرگرم چیدنِ گل هاىِ لالهام در گلدانى سبز هستم. و او فنجان به یک دست، دست دیگرش را تکیه گاهش کند و به کوسنهایِ با طرحِ «گلشاد» تکیه نزند. همان جا لبه ىِ تخت بنشیند و پا روىِ پا بیاندازد و با سماجت نگاهم کند.