خلاصه: آمدی و با گرمای وجودت، دستانم گرم شد. نفس هایم وصل نفس هایت بود. جانم فدایت بود. تا این که مرا متهم خواندی و ازمن فاصله گرفتی. زمانی که متوجه اشتباه خود شدی، برگشتی. حال من آن آدم سابق نیستم وتو باید تاوان حکم بی گناهی ام را بدهی!
برشی از متن رمان
عسل دخترم حاضری؟
با صدای مامان به خودم اومدم.
از تو اتاق داد زدم.
– آره مامان جان الان می آم پایین
مامان: زود باش دختر جان الان می رسن .
– باشه
مامان: بیا این جا یه کم کمک کن، کمرم درد گرفت
گونشو بوسیدم
– چشم قربونت برم
عرفان از تو آشپزخونه داد زد
عرفان: بازم این خود شیرین شروع کرد
مامان: دختر منه دیگه چی می شه کرد؟!
عرفان پزشک عمومیه و بیست و هفت سالشه و متاسفانه هنوز مجرده
عرفان: تو یکی حواستو جمع کن اون سینی
چایی آتیشی و نریزی رو دوستم آبرومونو به باد بدی!
– داداش این کارا دیگه قدیمی شده، یادمه یکی از دوستام یه خواستگاربراش اومد، از
طرف خوشش نیومد به طرز خیلی زیبایی آتیشش زد…
ولی من که همچین قصدی ندارم!
عرفان: نباید هم داشته باشی، سورنا خیلی با معرفت و باهاله خوب می شناسمش.
مامان: بسه دیگه باید یه فکرایی هم برای تو بکنم، داری از دست می ری پسر..
عرفان یه لبخند خجولی زد
عرفان: به خدا اگه راضی باشم به خاطرمن به خودت زحمت بدی!
مامان: من نگرانتم اگه این طوری بخوای ادامه بدی می ترشی بوی گند خونه رو بر می داره ها..
عرفان سری تکون داد و هیچی نگفت
داشتم به حرف های عرفان و مامان می خندیدم که صدای اف اف بلند شد
عرفان آیکون کلید اف اف و فشار داد
برای خوشامد گویی رفتیم دم در
اول مامان و باباش وارد شدن و احوال پرسی کردن، بعدش آبجیش وآخرین نفرهم خودش.
گل وپاکت شیرینی و بهم داد، با یه تشکر کوتاه ازش گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه
عطر خوش گل ها تا اعماق وجودم نفوذ می کرد وهمین برای دیونه شدنم بس بود .
سورنا جراح قلب بود وبیست و نه ساله، دوست صمیمی عرفان محسوب می شد وخانواده هامون با هم رفت وآمد داشتن
صدای مامان باعث شد ازفکر کردن دست بکشم
مامان: دخترم چای بیار
کیک هایی که مامان پخته بود و هم آماده کردم با چایی بخورن
پیش دستی ها رو بردم و کیک ها رو دادم عرفان تعارف کنه و خودمم رفتم سراغ چایی ها
بوی عطرهل تو چایی و دوست داشتم
چای ها رو که تعارف کردم خاله فرشته(مامان سورنا ) گفت:
– دخترم بیا بشین،راضی به زحمتت نیستیم
– چه زحمتی خاله جون، کاری نکردم که
عمو احمد: فرشته راست میگه بیا بشین دخترم
نیومدیم زحمت بدیم
راستش، همین طور که در جریان هستید برای امرخیراومدیم، جدا از شراکت من و پدرت، می خوام بدونم سورنا رو به عنوان همسر قبول می کنی؟
خیلی بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب چون می دونم تو دل پسرم چه خبره!
جمله ی آخرشو با مزاح گفت و باعث خنده ی همه شد.
نسشتم پیش مامان و سرم و پایین انداختم
فرشته خانوم: همون طور که خودت هم خبر داری
سورنا یه خونه مستقل داره و منو پدرش هم از همه لحاظ حمایتش می کنیم، هرچند که از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداره و خودش شاغله
خودم همه ی این ها رو می دونستم ولی خب طبق رسوم باید درموردش صحبت می شد.
بعد از کلی تمجید از سورنا که واقعا برازنده اش بود به خواسته ی عمو احمد رفتیم صحبت کنیم
همون طورکه سرش پایین بود گفت:
سورنا: عسل خانوم بفرمایید
بدون فوت وقت گفتم:
– سه چیزبرام تواولویت قرار داره.. محبت، اعتماد و احترام
دوست دارم تو هر مسائلی که پیش می آد با هم
مشورت کنیم و باهم حلش کنیم.
اگه مشکلی پیش اومد سریع قضاوت
نکنید و منم نسبت به شما همین طوری رفتارکنم
سورنا: البته باید اینطور باشه چون زندگی مشترک یعنی همه چیِ مشترک
– شما دیگه صحبتی ندارین؟
سلام عالی بود
سلام و درود بر نویسنده ی عزیز
محتوا فوق العاده عالی بود.
سلام عالی بوددددددد
سلام زیبا یک کلام
بسی خوب بود