خلاصه: خانواده ی اسکندری، یه زندگی آروم دارن. تا اینکه… آدم جدیدی به همسایگیشون اسباب کشی می کنه و این آدم همزمان با خودش عشق و نفرت می یاره. نگین اسکندری عاشق صورت فرشته وار این آدم میشه… در حالی که مادرش عاشق شیطنت های خطرناک این آدم میشه.
– می تونی بعد از ازدواجت بری… شاید اونم دلش بخواد با تو اونجا زندگی کنه.
با دلخوری گفت: من نمی خوام ازدواج کنم…!
صدایش تقریبا بالا رفته بود. ترجیح دادم به جای پیچیدن به پر و پایش سراغی از شیدا بگیرم. ساعتی بعد به دعوت شیدا برای مانیکور در سالن جدید پیشنهادی اش، راهی شدم.
ماشین اسپرت زرد رنگ اضافه شده به پارکینگ برج عجیب توی چشم بود. ماشین های پارک شده ارزش کمی نداشتند اما زرد قناری اضافه شده، یک سر و گردن بالاتر بودنش را هم به رخ می کشید. پشت فرمان نشستم. گرد و غبار نشسته روی داشبورد نیازش به کارواش را فریاد می زد.
به حال زندگی ام پوزخندی تحویل دادم. روزهای گذشته ام در خانه گذشته بود. ذهنم روزهای خانه ماندنم را یاری نمی کرد. استارت زدم. اهمیتی هم نداشت. تاریخ و ساعت گم شده هم به کارم نمی آمد.
نگاهم در آینه مسیر خالی دنده عقب را نشانه رفت. سر به زیر دنده عقب گرفتم.
صدای فریاد و برخورد شدیدی متوقفم کرد. وحشت زده به عقب برگشتم. خبری نبود قطعا… نفس های به شمار افتاده ام… آینه ی خالی… ماشینی که به جایی برخورد نکرده بود. قطعا برخورد کرده بود… بیرون پریدم. زانوان لرزانم را به سختی صاف کردم. دست به تنه ی آهنی چسبانده و چند قدم برداشتم. یک قدم دیگر… همان آشنا… اما نه این بار بالای سرم… نه برای بالا کشیدن سرم… درست زیر پایم. درست پشت ماشینم. دراز به دراز!
– آخ…!
خودم را پرت کردم. سکندری خوردم و دستم بود که روی سینه اش جای گرفت تا مانع از فرودم شود. چشم هایی که با ناله ای در چشم هایم گره خورد. دهانم را باز کردم. نفس حبس شده در سینه بیرون آمد. قلبم برخلاف ریه هایم تسریع پیدا کرده بود.
چهره اش در هم رفت.
نگاه من از چشم های خیره اش فراری شده و به روی دستم که درست به روی قفسه ی سینه اش قرار گرفته بود، رفت. عقب کشیدم… سینه اش آتش باشد و سوزان. تنم آرام نگرفته بود که گداخته تر شده بود. ترس… به تندی… عقب رفتم و او نالید: فیروزه خانم حواست کجاست؟
صدای ناله وارش هم خش داشت. عمق داشت و من به سختی دهان باز کردم: ندیدمتون.
خندید. بین ناله ای که سر داد.
نیم خیز شدم: زنگ بزنم اورژانس!
قبل از جدا شدنم از زمین، بازویم کشیده شد. بازویم و من پرت شدم… بلند نشده پرت شدم روی زمین و به سینه اش رسید… نه دستم… صورتم… خودم… پرت شدم توی سینه اش. درد داشت و زور؟!
– فقط کمکم کن بلند شم.
چشم دزدیدم از سنگینی نگاه… موهای بیرون ریخته ام از شال تابستانی سیاه را پشت گوش زدم. دست های لرزانم را به زیر شانه هایش کشیدم: اگه جایی شکسته باشه…
مژگانم را به هم فشردم: نباید تکونی بخورین.
دستش روی دستم نشست: آروم باش.