خلاصه:
ویرا زادگاه شهری است که بوی آن را بوی مرگ میداند و نام او را شهر درد مینامد. این شهر دارای ظاهری کاملاً عادی اما مردمی غیرعادی است. ابهام در کنارههای درختان این شهر پرسه میزند و انصاف، حتی ذرهای روی خود را به اهالی این شهر نشان نمیدهد. مردم این شهر به جنون رسیده، خشمگین، اندوهگین و وحشتزدهان؛ اتفاقات مبهم روز به روز بیشتر میشوند، مه هلاکت فضای شهر را بیشتر در بر میگیرد، هوای شهر از بین میرود و خفگی به ریههایشان هجوم میآورد. ویرا زادگاه شهری نفرینشدهست و دنبال هر فرصتی برای گریز از آن است، گریز از چنگال شهری به نام درد.
بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود:
«به تو امید برای ادامه نمیدهند.»
«زمان حال»
استرس مشهود قلبش، دستش را هم به لرزش انداخته بود. با حالی نابسمان دایرهی توخالی را با مداد مشکیاش توپر کرد و مداد سبزرنگ مشکیاش را باشتاب به روی میز کرمیرنگش پرتاب کرد.
موهای خرمایی بلندش را محکم با دو دست به عقب کشید و عاجزانه سرش را به روی میز گذاشت. از خود پرسید، چندمین تستی بود که میزد؟ آخرین؟ با یادآوری ناگهانی این موضوع سریعاً از روی صندلی قهوهای چوبیاش بلند شد. به سمت کشوهای مشکی و پوسیدهی کنار میزش رفت.
از پنجتا کشو، کشوی آخر یعنی پایینترین کشو را باز کرد و به برگههای تستش خیره شد. یک دایره از چهار دایره، در سرتاسر برگهها مشکی شده بود و حتی یک دایره سفید رنگ هم توی یکی از سوالها نبود. با غم آرام لب زد:
– تموم شد!
نفس عمیقی کشید و با تحکم ایستاد. به سمت آینهی دایرهای شکلِ سفیدش رفت و لباس یک دست سبزرنگش را مرتب کرد.
موهای خرمایی موجدارش را به چنگ شانه انداخت و محکم بالای سرش با یک کش مشکی به شکل دماسبی بست. به سمت در قهوهای اتاقش رفت و دستگیرهی نقرهای رنگش را محکم به دست گرفت. برای بار دوم نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
– آفرین ویرا، تو از پسش بر میای!
دستگیره را به پایین کشید و در را باز کرد. از اتاقش خارج شد و به روی راهروی پوشیده شده از فرش بلند قرمز با طرح سنتی قدم برداشت. به قصد رسیدن به سالن، از پلههای بزرگ چوبی عمارت، آرام و باوقار به پایین رفت.
با وارد شدنش به سالن، پدربزرگش را غرق در کتاب و پدرش را غرق در تایپکردن با تلفن همراهاش دید. به روی مبل تکنفرهی سفیدرنگ سلطنتی مقابلشان، نشست و دو دستش را به روی پایش گذاشت.
پدربزرگش با حس کردن حضورش، عینک مطالعه و گرد شکلش را از بین گوشهایش خارج کرد و خیره به نگاه قهوهای تیرهاش گفت:
– چیشده ویرا؟ بعید بود این ساعتها از اتاقت بیرون بیای.
تمامی این ساعات در روز، در حال خواندن درس و زدن تست بود، شاید به این خاطر از اتاق بیرون نمیآمد؛ اما بر خلاف حرف ذهناش دستپاچه لبخندی زد و گفت:
– را… راستش میخواستم یه موضوع مهم رو با شما و بابا در میون بذارم.
پدرش از تایپ کردن دست برداشت، سرش را به سمت او برگرداند و سگرمههایش را توی هم کشید. یقهی کت مشکیرنگش را با وسواس خاصی مرتب کرد و گفت:
– یقهام مشکلی نداره؟
اخم ریزی کرد. او به فکر چه بود و پدرش در حال انجام چه چیزی بود! سری به معنای نه تکان داد و با صدایی تحیلیرفته گفت:
– نه بابا، دارای هیچ مشکلی نیست.
پدربزرگش کتابش را به روی عسلی کنار مبل تکنفرهاش گذاشت. پای راستش را به روی پای چپش گذاشت و اقتدارش را به رخ میکشید. نگاهش را مهمان چهرهی پیمان کرد و گفت:
– پیمان، دخترت بعد از دو سال اومده دو کلوم باهامون حرف بزنه، گوشیت رو بذار کنار!
پوزخندی به روی لب ویرا نشست اما سریعاً با لبخند محوی تعویضش کرد. نمیدانست این حرف پدربزرگش را اهمیت یا تمسخر برداشت کند؛ اما کم-کم ترس گفتن حرفهایش داشت به دلش رجوع میکرد.
پیمان نگاه گذرایی به پدرش انداخت، صفحهی گوشیاش را بست و آن را کنار گذاشت. آهی کشید و بااخم رو به ویرا گفت:
– تا نیمساعت دیگه مهمونهامون میرسن، زود حرفت رو بزن میخوام به کارهای پذیراییشون رسیدگی کنم.
در تمام زندگیاش، نبود دست پدری به روی شانههایش را حس میکرد. انگار پدری هم نداشت و تنها به اسم، پدر یا بابا صدایش میکرد. پوزخند محو شدهاش را جسورانه تجدید کرد و گفت:
– نه بابا، حرفهام اونقدر طول نمیکشه که باعث نرسیدنتون به کارهای مهمونهامون بشه.
پیمان با دیدن پوزخندش اخم ریزش را تبدیل به اخمی غلیظ کرد و گفت:
– اینقدر لفتش نده، حرفت رو بزن!
ویرا سری با تأمل تکان داد و نگاهش را بین گویهای مشکی پدربزرگ و پدرش چرخش داد. آخر سر عزمش را برای گفتن حرفش جذب کرد و گفت:
– یه هفتهی دیگه کنکور سراسری برگزار میشه، میخوام برم و کنکور بدم.
پدربزرگش نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و گفت:
– ما قبلاً در این مورد با هم صحبت کرده بودیم.
پیمان چنگی به موهای پرپشت مشکیاش زد و پایش را با حالت عصبیای تکان میداد. ویرا خیره به پای پر جنب و جوش پدرش، خطاب به پدربزرگش گفت:
– اما در تمام اون صحبتها هیچوقت جواب قانعکنندهای ازتون نگرفتم.
پیمان با شتاب بلند شد و دو دستش را درون شلوار کت مشکی رنگش کرد. در کمال تعجبِ ویرا، بیتوجه به او از کنار مبلش گذر کرد که ویرا با حیرت از جا برخاست و متاکد گفت:
– بابا، من دارم باهاتون حرف میزنم!
پیمان با نگاهی سرشار از بیتفاوتی برگشت و گفت:
– در مورد کنکور بهت چی گفته بودم؟
به سمتش قدمی برداشت و گفت:
– در مورد شانس کمت از بین داوطلبها چی گفته بودم؟
به او نزدیکتر شد و با تن صدایی که در حال بالا رفتن بود ادامه داد:
– در مورد رفتنت از این شهر و رفتن به دانشگاههای پایتخت چی گفته بودم؟
به مقابل صورتش رسید و باغضب فریاد کشید:
– ویرا، بهم بگو، من، در این مورد به تو چی گفته بودم؟
پدربزرگش ناگهان از جا بلند شد و خطاب به پیمان گفت:
– پیمان، چرا داری سرش داد میزنی؟
اما پیمان با صورتی که با ذرهای از خشم به سرعت قرمز میشد، انگشت اشارهاش را به روی شقیقهاش گذاشت و رو به پدرش گفت:
– پدر شما خودتون میدونین که هر وقت اسم دانشگاه و کنکور میاد این مغز بیصاحاب من رد میده!
انگشت اشارهاش را به سمت ویرا حرکت داد و بلند گفت:
– حالا بیا و این رو توی مغز این دخترهی زبون نفهم فرو کن، باز نمیفهمه! اصلاً انگار شعور و توانایی گرفتن این فهم رو نداره!
ویرا دستهایش را با نفرت مشت کرد. به فشرده شدن ناخنهای بلندش به گوشتهی دستش و درد خفیفی که تبدیل به درد ثقیلی میشد هیچ اهمیتی نداد و از خود پرسید، تا چه حد احترام را نگه میداشت؟
تا چه حد آرزوهایش را کفنپیچ شده در گوشهی مغزش نگه میداشت؟ تا کی امید و توانایی بلند شدنش را سرکوب میکردند و هیچگونه اعتراضی نمیکرد؟ تا کی؟ سرش را به سمت پدربزرگش برگرداند و بلند گفت:
– من دو ساله به سختی دارم درس میخونم تا توی کنکور تجربی قبول بشم. بدون داشتن هیچ کمکدرسیای کتابهای سالهای قبلم رو با وجود پارگیشون نگه داشتم، شبها وقتی همه خواب بودن با شمع روشن توی اون کتابهای لعنتی فرو رفته بودم؛ با یه اشتباه شمع روشنم به روی برگههام افتاد و امید پارسالم خاکستر شد و رفت.