خلاصه: می دانی دردناک ترین فریاد چیست؟ من میدانم. خودت بیآنکه بدانی یادم دادی. فریاد سکوت… همان که در گلویت گیر کرده و قصد جانت را میکند. همان فریادی که قبل از تولد میمیرد. من محکومم تا کوله باری پر از این فریاد های خاموش را تا ابد بر دوش بکشم. میدانی چرا؟ چون این روزها من عزادارم، عزادار فریاد هایی که زاده نشده مردهاند. این روز ها، روزهای مرگ و میر فریادهایم است.
بی حوصله سشوار را به برق زد و موهایش که بلند شده بودند را خشک کرد. در طول دو ماهی که در استرالیا بود حاضر نشده بود به آرایشگاه برود. دوست نداشت کسی جز هیراد موهایش را کوتاه کند. باید تا آخر هفته سری به هیراد میزد و از شر این تار موهای مزاحم هم خلاص میشد.
صدایی که به گوشش خورد باعث شد تا سشوار را خاموش کند. این صدای پر انرژی فقط میتوانست مربوط به تینا باشد. لبخند زد. چرخید و به میز آرایشش تکیه داد. زیر لب شروع به شمردن کرد. طبق یک عادت قدیمی.
_ یک، دو، سه،…
همانطور که تخمین زده بود به پنج نرسیده در اتاق باز شد و تینا با هیجان داخل آمد.
_ باورم نمیشه از تخت خوابت دل کندی.
_ خسته نباشی. شیرین گفت رفته بودی باشگاه.
تینا جلوتر آمد و از گردن تارخ آویزان شد.
_ اوهوم.
تارخ یک دستش را بالا آورد و گفت:
_ خودتو لوس میکنی؟
تینا نفس عمیقی کشید و عطر تند تارخ را به ریه هایش فرستاد.
_ از ادکلنت متنفرم. بوش بجای اینکه جذاب باشه باعث میشه آدم ناخودآگاه ازت فاصله بگیره.
تارخ دست آزادش را روی شانهی تینا گذاشت و خواست او را به عقب هول دهد، اما تینا گره دستانش را محکم تر کرد.
_ بیخیال! بذار یکم اینجا بمونم. دو ماهه نبودی. دلم واسهات تنگ بود.
تارخ آرام سرش را بوسید.
_ منم دلتنگت بودم.
تینا همانطور که در آغوشش بود نگاهش را به صورت برادرش دوخت.
_ میخوای ازدواج کنی؟
تارخ اخم کرد. تینا با لب هایی آویزان ادامه داد:
_ پس چرا شایلی رو همراهت آوردی ایران؟
تارخ نگاهش را به چشمان نگران او پینه زد.
_ مگه هرکسی با من همسفر شه قراره بعدش ازدواج کنم باهاش؟
تینا از آغوشش جدا شد.
_ نه ولی تو هیچ وقت از همسفر خوشت نیومده. هیچ وقت با ما مسافرت نمیای و هیچ وقتم نمیذاری کسی تو سفر همراهت شه.
تارخ اطمینان بخش نگاهش کرد.
_ من با تمام آدمایی که تو اون پرواز بودن همسفر بودم. شایلی هم یکی از اونا بود که سه ردیف عقب تر از من نشسته بود!
با دیدن صورت پر تعجب تینا شانه بالا انداخت.
_ مقصر اینکه شماره صندلی هامون کنار هم نبود من نبودم.
تینا خندید.
_ آره جون عمه فخریت!
تارخ به سمت کمد لباس هایش رفت. همانطور که لباس های مورد نظرش را از کمدش بیرون میکشید جواب سوال تینا را داد.
_ داری میری عمارت نامی خان؟
_ آره.
_ چه عجب! دو روزه منتظرتن. موندم با چه دل و جراتی نامی خان رو معطل خودت نگه میداری.
دستش روی پیراهن آستین کوتاه راه راهش خشک شد.
چشمانش را کوتاه بست و عادی جواب تینا را داد.
_ این دل و جرات رو از خودش به ارث بردم.