دانلود کتاب رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم
IMG 20230507 210441 020 300x300 - دانلود رمان از پیش باخته

دانلود رمان از پیش باخته به صورت رایگان

نام رمان: از پیش باخته

نویسنده: Z.A.D

ژانر: عاشقانه-اجتماعی

تعداد صفحه: ۴۴۹

دانلود رمان عاشقانه-اجتماعی به قلم Z.A.D پی دی اف، دانلود لینک مستقیم رایگان

خلاصه

افسون فرد سخت کوشی است که همیشه با فداکاری برای بهتر زندگی کردن تلاش کرده است. درمیانه مشکلات به این نتیجه می‌رسد که فداکاری‌هایشبرای بهتر زندگی کردن برای هیچ کس ارزش نداشته وتنها به مشکلاتش اضافه کرده است. ملاقاتش با فردیخاص به او این فرصت را می‌دهد تا از قالب افسونهمیشگی خارج شود و بازی را آغاز کند که برد و باختآن از ابتدا مشخص است.

دیگر رمان های نویسنده: داو اول

بخشی از رمان جهت مطالعه و دانلود: 

  این خیابان را دوست داشت. مغازه طلا فروشی از سر تا ته

این خیابان چیده شده بود. جواهرات پشت ویترین برق می‌زدند و او را به

یاد لحظات خوب زندگیش می‌انداختند. به یاد روزهای پر زرق و برقی که

با سرعت باد گذشته بودند.

پشت ویترین مغازه ای ایستاد و به ردیف دستبندها نگاه کرد. او همیشه

هدیه گرفتن را دوست داشت، به خصوص هدیه هایی که برای تبریک به

او داده می‌شد. چشم از ردیف دستبندها گرفت و وارد مغازه کوچکی شد

که به نسبت بقیه خلوت تر بود.

از کنار زوجی گذشت که مشغول بحث بر سر حلقه ها بودند و ناخوداگاه لبخند  کوچکی بر لبانش ظاهر شد. رو به روی مرد جوانی ایستاد که ظاهراً فروشنده بود. همانقدر که هدیه گرفتن را دوست داشت، از فروش هدیه متنفر بود. مرد منتظر به او نگاه کرد و پرسید:

– چیزی مد نظرتون هست بیارم ببینید؟

افسون دستش را در کیفش فرو برد. یک گردنبند و یک جفت گوشواره

روی میز گذاشت و گفت:

– میخوام بفروشم.

فروشنده مشغول بررسی جواهراتی شد که مادر و خواهرانش به او هدیه

داده بودند. لبش را گزید و به دستبند هدیه پدرش نگاه کرد که ته

کیفش جا خوش کرده بود. فروشنده جواهرات را وزن کرد و قیمت را

گفت. افسون امیدوار بود بتواند دستبند پدرش را نگه دارد؛ اما با قیمتی

که فروشنده گفت چاره ای برایش نماند. دستبند را هم روی پیشخوان

شیشه ای گذاشت.

در طی دو سال گذشته، این جواهرات تنها چیزهایی بودند که او را از

لحاظ عاطفی به خانواده اش وصل کرده بودند. احساس می کرد این هدایا

نشان می دهند چه قدر برای خانواده اش ارزش دارد و مهم است. حدأقل امیدوار  بود این گونه باشد. فروششان مثل بریدن آخرین طناب هایی بود

که او را به خانواده اش وصل کرده بود.

وقتی فروشنده قیمت جدید را گفت، ناامید شد. کافی نبود. نمی خواست

دوباره اسم جواد بر روی گوشیش ظاهر شود یا پدرش از ماجرا بویی ببرد.

به سه النگوی داخل دستش نگاه کرد.

آهی کشید و سعی کرد النگوها را بیرون بیاورد. رد خروج النگوها خراش

سفید رنگی روی انگشت شستش به جا گذاشت. پلک زد و به مرد

فروشنده نگاه کرد. مرد متوجه تردید افسون برای فروش النگوها شد.

النگوها را برداشت و بعد از بررسی، آنها را روی میز گذاشت و با لحن

جراحی که خبر از مرگ بیمارش می دهد گفت:

– بدله.

افسون با چهره ای یخ زده به مرد زل زد. دوباره پلک زد. مرد که متوجه ی

گیجی افسون شده بود تکرار کرد:

– النگوها بدله آبجی.

نگاه افسون از مرد به النگوها و دوباره به سمت مرد کشیده شد، آب

دهانش را قورت داد. او همیشه سعی کرده بود خوشبین و به آینده امیدوار  باشد اما تقلبی بودن النگوها آخرین قطره ی خوشبینی را نسبت

به کسانی که به او هدیه داده بودند از بین برد.

به حلقه نشسته در انگشت دوم دست چپش نگاه کرد. با فکر اینکه

این حلقه هم تقلبی باشد قلبش آتش گرفت. حلقه را سریع بیرون آورد و

به مرد داد. مرد با نگاهی به صورت مضطربش حلقه را بررسی کرد و برای

اطمینان خاطر دادن گفت:

– اصله. نگران نباشید.

حدأقل حلقه تقلبی نبود؛ حدأقل یک چیز در زندگیش تقلبی نبود.

دستانش را مشت کرد و به النگوها نگاه کرد. پلک زد اما قطره اشکی

بیرون نیامد. ظاهراً بقیه بخش های احساسی بدنش هم در حال از کار

افتادن بود. مرد حلقه را روی میز گذاشت و با تردید پرسید:

– این حلقه رو هم می خواید بفروشید؟

مرد از غریبه هم غریبه تر بود اما در همین چند دقیقه به شرایط افسون

پی برده بود. این مرد در عرض چند دقیقه همه چیز را فهمیده و

همسرش در طول شش سال زندگی هیچ چیز را نفهمیده بود.

مرد منتظر به او چشم دوخت. افسون به حلقه نگاه کرد. از روزی که آن را  در دستش انداخته بود، شش سال می گذشت. به النگوهایی نگاه کرد

که مادرشوهرش روز عقد به او داده بود و بعد از آن هم منت گذاشته بود.

در عرض همین چند دقیقه آخرین ذره های احساس تعلقی که به

جواهرات یا دقیقتر به همسر و خانواده همسرش داشت، از بین رفته بود.

چشم از جواهرات گرفت و رو به مرد گفت:

– به جز بدلی ها همه رو حساب کنید.

وقتی از مغازه خارج شد احساس کرد سوراخ سیاه و تاریک گوشه قلبش

بزرگتر شده است؛ آنقدر بزرگ که به وضوح حسش می کرد و نفس

کشیدن را برایش دشوار می ساخت.

حتی با وجود این سوراخ بزرگ، خیالش راحت شده بود. حدأقل مطمئن

بود پول به قدر کافی برای قسط چند ماهش را دارد. بقیه اتفاقات مهم

نبود. کنار سطل زباله ی کنار خیابان ایستاد، النگوهای بدل را داخل آن

انداخت و با پای پیاده به راه افتاد.

***

صدای الارم گوشی او را از خوابی که می دید، بیرون کشید. یکی از

چشم هایش را باز کرد و دستش را برای برداشتن گوشی که روی زمین افتاده  بود، دراز کرد. ساعت نزدیک به هفت بود. اگر نمی جنبید باز هم

دیر می رسید.

به سختی سرجایش نشست و به اطراف نگاه کرد. دیشب از فرط خستگی

روی مبل وسط هال خوابش برده بود؛ فقط توانسته بود مقنعه را از سرش

بیرون بیاورد. دستی به چشم هایش کشید و به مانتوی مشکی چروک

شده در تنش نگاه کرد.

به خودش حرکتی داد و از روی مبل بلند شد. کشوقوسی آمد و به

سمت آشپزخانه حرکت کرد. بوی زباله مانده به بینیش خورد و حالت

تهوع باعث شد از خیر خوردن صبحانه بگذرد. به سمت تنها اتاق آپارتمان

حرکت کرد.

بعد از برداشتن حوله، وارد سرویس بهداشتی شد. چشمش به انبوه

لباسهای کثیفی افتاد که داخل سبد قرمز رنگ کنار روشویی جاخوش

کرده بود. نفسش را با صدا بیرون داد، لباس هایش را بیرون آورد و زیر

دوش حمام ایستاد.

دانلود رمان جدید

  • اشتراک گذاری
تبلیغات
مشخصات کتاب
  • نام کتاب: از پیش باخته
  • ژانر: عاشقانه_اجتماعی
  • نویسنده: Z.A.D
  • ویراستار: تیم نودهشتیا
  • طراح کاور: N_zeynali
  • تعداد صفحات: 449
  • حجم: 4.2mg
  • منبع تایپ: نودهشتیا
لینک های دانلود
https://98ea.ir/?p=13522
لینک کوتاه مطلب:
نظرات این مطلب

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات متنی
درباره سایت
بزرگترین سایت رمان داستان دلنوشته نودهشتیا
شبکه های اجتماعی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود کتاب رمان | نودهشتیا مرجع رمان رایگان با لینک مستقیم " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.