نام دلنوشته: فریاد بی صدا
نام نویسنده: یاسمن علیپور
خلاصه: گــاهی هیچـکس را نداشته بــاشی بهتراست… بــاور کن بعضی ها تنهاترت می کنند!
مقدمه: کاش یه مغازه بود، آدم میرفت میگفت بی زحمت یه کم “خیال خوش” میخوام. ببخشید این “خنده ها از ته دل” چندن؟ آقا! این “آرامشا” لحظه ای چند؟ این”بی خیالیا” که میپاشن رو زندگی مشتی چند؟ ازین “روزایی که بی بغضن” دارین؟ ازین “سالایِ بی رنج” اندازه دل ما دارین؟! این “شادیا” دوام دارن؟! نه…
کاش یه جایی بود میشد رفت و بگی آقا یه “زندگی” میخوام. بی زحمت جنس خوبش.
به آسمان تیره در شب خیره می شوم. دلتنگی شب از جایی شروع می شود که باور میکنی هیچکس را نداری برای همراهی بی خوابی هایت.
باز هم شب شد و آسمان سکوتش را به رُخ من می کشد. به منی که درونم پـُر از فریادی بی صداست. فریادی که فقط خودم صدای کَــر کننده اش را می شنوم. گلویـی که آنقدر فریاد کشید ولی هیچ گوشـی توانایی شنیدنش را نداشت.
کسی چه می داند شاید هم می شنیدند ولی خودشان را به نشنیدن می زدنند…
درست است که می گویند وقتی در آتش در حـال سوختن هستـی همه به بهانه ی آب آوردن تَــرکت می کنند. آری درست است ولی بَــر تنم زخــم ها به جا مانده است. زخم هایی که از همه طــرف بر روی تــــن بی جــان من نشست ولــــی دَم نزدم. دم نـزدم تا بلکه نکند دشمنـــی از صدای درد کشیدن من لبخندی بر لبش بنشیند. تا نبینند جای زخمم را،که نکند دفعــه ی بعد نمک بپاشند بر زخمی که خودشان ایجاد کرده اند. درد کشیدم. سختی دیده ام ولــی دم نزدم. دم نزدم و سکوت کردم…