نام کتاب: رد پای اشک
نویسنده: بیتا مرادی کاربر نودهشتیا
ژانر: تراژدی، اجتماعی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا دلنوشته غمگین
خلاصه: اگر حرفهای درونم گوشی برای شنیدن پیدا نمیکند، اما هربار با دیوار روبرویم مواجه میشوم که همیشه در انتظار است تا لب از لب باز کنم و ناله سر دهم! اگر از دردهایم تنها خدایم است که آگاه است، باید بگویم گاهی همین هم بسیار است! اگر همیشه لب به خنده می گشایم، بدان که شب هایم همیشه بارانی است. اگر گاهی پرچونه می شوم اما وقتی به آیینه نگاه می کنم، دختری را میبینم که محبت ندیده، برای توصیف عشق چیزی نمیداند… و ذره ای از حس دوست داشتن را درک نمیکند… و آن موقع است که برای همیشه و تا ابد، سکوت را بر لبانش می چشاند!
مقدمه: من یک دخترم!
دختری با آرزوهای رنگی، رنگی همانند هفت رنگ بعد باران!
دلی صاف، اما به وسعت یک یا شاید چندین آسمان!
رویای آبی درآمیخته با سفید، اما سیاه شده با دست روزگار!
دو گوی براق، که از مروارید هایی به نام اشک نشأت گرفته و دخترک را قاصر تر از آنچه که میگویند، نشان می دهد! یک دختر صرفا به دلیل دختر بودن، نباید آرزویی داشته باشد، صرفا چون یک دختر است احساسش را میکشد، چشمانش را به روی تمام بدی هایی که به او می شود می بندد و سکوت را با نخ و سوزن بر لبانش پیوند می زند! پیوندی که در ژرفای قلب خاک خورده اش، در آن سوی زخم های پنهان گشته اش، رسوخ کرده و با دردی مواجه می شود. دردی که گویی سالیان سال است که داروی محبت را نچشیده و به یک بیماری مبتلا شده! بیماری که اسمش فقط دو کلمه است: کمبود محبت!
نقاش روزگار
آهی میکشم و خاطرات، همچون سیلی عظیم در ذهن و قلبم طغیان میکنند.
دو گوی طوفانیام بارانی میشوند و من برای پایان دادن به فصل پاییز چشمانم، تلاشی نمیکنم؛ زیرا بهار خیلی وقت است که رفته و گویی با من میل رفاقت ندارد! خیلی وقت است رفته؟! شاید این درست تر باشد که بگویم: بهار اصلا نیامده و قصد آمدن را هیچوقت نکرده!
راستی! نگفته بودم که این روزها نقاش زبر دستی شده ام؟! به طوری که حتی (آه) می توانم به زیبایی به تصویر بکشم. به گونه ای حتی روزگار، که در مدرسهء سختی مدیر بود و من شاگرد! اکنون با دیدن استاد شدن شاگردش در این رشته، به او نیز افتخار می کند. این را می توانم از لبخند خبیثش حس کنم.
آه خدایا!
مگر مجرمانت گناهانشان آلوده و کثیف نیست که این گونه تاوان می دهند؟!
و آنگاه من به جرم پاک بودن احساساتم، به آغوش تاوان فرو رفتم! همچون قفسی تنگ یا شاید ماری گرسنه، هر لحظه بیشتر خود را به دورم می پیچاند و قدرت نفس کشیدن را از من سلب می کند!
عجیب است! با اینکه استاد ماهری در نقاشی هستم، اما این روزها کشیدن نفس، برایم به سختی کوه کندن شده!
کاغذ و قلم می آورم، قلم را در حصار دستم قرار می دهم؛ اما همین که به کاغذ نزدیک میشود، دستانم بی حس، و قلب و مغزم خالی میشود!
از مدیر قدیمی پرسیدم که شاید مددی شود، از مصور ماهری که اکنون بازنشسته است پرسیدم؛ و او گفت:[ صبر کن! همانگونه که قبلا شاگرد بودی و این گونه که الآن زندگی را می بینی، نمی دیدی! پس صبر کن که روزی می رسد بدون رسم کردن نفس، ستون زندگی را پررنگ تر بکشی! ]