نام داستان: گوهر
نویسنده: آیسا – کاربر انجمن نود و هشتیا
ژانر: اجتماعی، تراژدی
مقدمه:
گاهی، نیم نگاهی میتواند زندگی بخش باشد. هستند کسانی با طناب به دنبال محبت داوطلبانه به قعر چاه میروند.
خلاصه:
میخوام برتون گردونم به سی سال پیش.
به دورانی که تنهای آرزوی مادرها برای دخترهاشون، دیدن اونها توی لباس سفید عروسی بوده و بس.
دورانی که بلند پروازی برای دخترها عار بود و تنها راه تحقق آرزوشون، تخیل.
اما در این میان دختری هست که رویایی بزرگ داره و حاضره براش بجنگه.
دختری که همه چی رو فدای رویاهاش میکنه حتی خودش رو…
براساس یک داستان واقعی
پیشنهاد ما
شیشه بخار گرفته مینی بوس را با آستین لباسم پاک کردم و سرم را را نزدیک بردم تا بتوانم فضای بیرون را بهتر ببینم.
برف سنگینی که تازگی ها باریده بود همه جا را یک دست سفید کرده بود، به سختی میشد کوچه ها را از هم تشخیص داد؛ ولی به نظر می آمد فاصله چندانی با کوچه خودمان باقی نمانده باشد.
پول کرایه را از جیب کیف چرمی کهنه و پاره پوره ام بیرون کشیدم و به سختی، همانطور که روی صندلی نشسته بودم، چادر مشکی سادهام را سرم کردم.
همیشه از این پارچه تیره سنگین متنفر بودم؛ اما چه میشد کرد، این پارچه هم یکی از هزاران قانون سختگیرانه این روستای کوچک بود.
مینیبوس که ایستاد؛ پول و کیفم را در یک دستم گرفتم و با دست دیگرم چادر را، بعد از گذشتن از بین صندلی ها، کرایه را حساب کردم و با احتیاط پیاده شدم.
زمین بدجور یخ زده بود. انگار کوچه را با شیشه فرش کرده بودند.
دوباره چادرم را روی سرم مرتب کردم و شروع به حرکت کردم.
هنوز چند قدمی راه نرفته بودم که ناگهان یک بال از چادر زیر پایم رفت و محکم زمین خوردم.
قشنگ بود ولی….
عزیزم پایان باز برای داستان شما خوب نبود…دختری که اینهمه سختی رو به جون خرید
این همه کتک خوردوو
ابروش تو روستاش رفت
بیخیال ازدواج با یه پسرپولدار شد….
فقط فقط برای رسیدن به رویاش…
باید مینوشتی که بلخره هم یه روزی به یه مقام والایی رسید و ….میرفت و مقامش و به رخ محمد و عزیز میکشید..باید..الگو میشد..شما همه رو نوشتی…عالی هم نوشتی..ولی پایان باز …اصلا درست نبود….گوهر…باید دراخر به چیزی میرسید…اما سختی ها رو خرید و به هیچ چیز نرسید و جز لقب دختر فراری.که.دراخر داستان بهش داده شد…نه یه دکتر موفق که سختی هارو به جون خریدتا موفق بشه
ولی بازم افرین تبریک میگم از۱۰ نمره ۶ بهت میدم
فایتنگ
اما یه نکته هم بگم که اگه به خلاصه و مقدمه دقت کرده باشین، هدف من این که شما فرمودین نبوده.
چطور ممکنه یه دختره کم سن ساده روستایی بیتجربه به یه شهر دیگه بره و بتونه زندگی خوبی رو برای خودش درست کنه تنهایی؟
داستان جلد دوم داره و انجا هم بعد از تحمل سختیای وحشتناک دیار غریب دوباره به روستا برمیگرده ولی اینبار پدرش حمایتش میکنه.
قشنگ بود ولی….
عزیزم پایان باز برای داستان شما خوب نبود…دختری که اینهمه سختی رو به جون خرید
این همه کتک خوردوو
ابروش تو روستاش رفت
بیخیال ازدواج با یه پسرپولدار شد….
فقط فقط برای رسیدن به رویاش…
باید مینوشتی که بلخره هم یه روزی به یه مقام والایی رسید و ….میرفت و مقامش و به رخ محمد و عزیز میکشید..باید..الگو میشد..شما همه رو نوشتی…عالی هم نوشتی..ولی پایان باز …اصلا درست نبود….گوهر…باید دراخر به چیزی میرسید…اما سختی ها رو خرید و به هیچ چیز نرسید و جز لقب دختر فراری.که.دراخر داستان بهش داده شد…نه یه دکتر موفق که سختی هارو به جون خریدتا موفق بشه
ولی بازم افرین تبریک میگم از۱۰ نمره ۶ بهت میدم
فایتنگ
سلام
خیلی ممنونم.
اما یه نکته هم بگم که اگه به خلاصه و مقدمه دقت کرده باشین، هدف من این که شما فرمودین نبوده.
چطور ممکنه یه دختره کم سن ساده روستایی بیتجربه به یه شهر دیگه بره و بتونه زندگی خوبی رو برای خودش درست کنه تنهایی؟
داستان جلد دوم داره و انجا هم بعد از تحمل سختیای وحشتناک دیار غریب دوباره به روستا برمیگرده ولی اینبار پدرش حمایتش میکنه.