نام داستان: پـدر
نویسنده: پریسا
ژائر: اجتماعی، عاشقانه
مقدمه:
صدای بارون داره نزدیک و نزدیک تر میشه. ستاره ها رو اون دور دورها می بینم. دارن به سمتم میان… .
باران خودش رو محکم به پنجره می کوبه. عین اون روز، عین اون روزلعنتی! تصاویر مبهمی ازجلوی چشم هام می گذره و ذهنم رو تحت شعاع قرار میده. چشم هام رو از بارون و پنجره گرفتم. نمی خوام اون روز لعنتی رو بار دیگه مرور کنم.
توی آینه ی روبرو خودم رو دیدم؛ خودی که چند وقته نمی شناسمش. چشم های گود افتادم
پیشنهاد ما
و موهای پریشونم و لبخند خشک شدم… لبخند خشک شدم! هنوز هم جاش می سوزه. جای سیلی که اون روز از شقایق خوردم. خودم رو جمع می کنم. دست هام داره می لرزه. نفسم داره توی سینم حبس میشه! به شمارش افتادن، انگار دیگه آخراشه، انگار دیگه وقتشه این زندگی لعنتیم تموم بشه.
شقایق هیچ وقت نفهمید.هیچ کس نفهمید! خاموش موندم تا زنده بمونن. خاموش موندم تا آبروی چند ساله ی حاج تقی بهادری توی یه روز نابود نشه. تنها چیزی که می خواستم و می خوام، دیدن دخترم ساحله! دختری که بعد از به دنیا اومدنش، یه بار هم ندیدمش. روز تولد هشت سالگیش، به دیدنش رفتم. رفتم تا با قیافه حق به جانب، ازم فاصله بگیرن. هیچ کس هیچی نمی دونست. فقط من رو یه معتاد ایدزی می دیدند که حتی نفسم هم اون ها رو آلوده می کرد. سهم هم فقط یه سیلی از شقایق و نفرین حاج تقی بود؛ فقط همین!
اشک از چشم هام سرازیر شد. خیلی وقته دیگه فراموش کردم که نباید گریه کنم. خیلی وقته فراموش کردم یه مَردم. حادثه ی اون روز داره پررنگ و پررنگ تر میشه. خاطره ی اون گاراژ لعنتی، خاطره ی صدای نفرت انگیزه مژده، نزدیک تر می شدم. سایه ی محوی رو روی دیوار می دیدم. سایه هایی که گاه ناپدید می شدن. می دونستم یه نفر اون جاست. بهم گفته بودن بیام اینجا. بهم گفته بودن شقایق و دخترم درخطرن! دختری که هنوز چند ماه به دنیا اومدنش مونده بود.
آرام به سمت گاراژ حرکت کردم. یه چیزی درست نبود. اینجا خیلی ساکت بود، خیلی! تنها چیزی که می دیدم سایه ها بودن. شاید فقط توهم بود ولی یهو یه چیزی به سرم خورد و چشم هام سیاهی رفت
خسته نباشید پریسا خانوم
واقعا از محتوا و چینش اتفاقات لذت بردم و قلمتون طوری بود که با کارکترها مچ شم و براحتی بتونم لمسشون کنم!
امیددارم باز هم از این قبیل کارها ببینم و بخونم
خسته نباشید پریسا خانوم
واقعا از محتوا و چینش اتفاقات لذت بردم و قلمتون طوری بود که با کارکترها مچ شم و براحتی بتونم لمسشون کنم!
امیددارم باز هم از این قبیل کارها ببینم و بخونم