زمانه آدم را میکشد در دل روزگار در آنجایی که حس میکنی چیزی کم گذاشتهای! یک دخترک پیدا میشود که در دل دنیا بیکس مانده و همین بیکسی به آدمی تبدیلش کرده که غذای روحش را آنقدر نخورده، روحش پژمرده شده و با هر نسیم گرمی، آن چنان ذوب میشود که گویی هرگز نبوده است…
مقدمه:
به آن جایی رسیدم که احساس دریده شدن دارم!
به آن جایی که تنگناست و درجه حرارتش من را به یاد جهنم میاندازد…
چه میگوید این احساس؟ من چه خطایی مرتکب شدهام؟
صدایی از درونم می گوید:
«خطا تر از اینکه به خدا دل نسپردهای؟!»
همیشه به مادرم میگفتم که میخواهم تختم را جلوی پنجرهی اتاقم بگذارم؛ ولی خب مادرم ترس زلزله را داشت.
حالا که نبود، غمی برای زلزله نداشتم. برایم مهم نبود که بر سرم نازل شود یا نه! زندگیام را میکردم و منتظر بودم که فقط تمام شود.
روی تختم نشسته بودم و سمت چپ بدنم رو به دیوار پنجره تکیه داده بودم. به رفت و آمد مردم نگاه میکردم و مثل آدم های کلیشهای نمیگفتم: «خوشا به حال این مردم که حداقل کسی را دارند»
سلام آوین جان!!
داستان به شدت زیبایی بود و حسابی کیف کردم!!
خسته نباشی نویسنده جان:)
عزیز دلمی خوشحالم که خوشت اومده❤
سلام اوین جان
واقعا عالی بود
خسته نباشی گلمم 🙂
خسته نباشی
ممنون
ممنونم عزیزدلم خوشحالم که خوندیش❤❤