نویسنده: نازنین براتی
ژانر: تراژدی / عاشقانه
خلاصه:
دختر قصه ما قوی هست؛ ولی دلش نیست! احساسش نیست!
سعی می کند خوب باشد، برای عشقش، تمام زندگیش؛ ولی او نمی بیند!
پس چه می شود عشق میان این دو، با این همه تناقض؟!
پیشنهاد ما
مقدمه:
چه بد است که زندگی ات بشود تنها یک خاطره…
که امید داشته باشی به کسی که دیگه نیست!
چه می شود وقتی دل ببندی به کسی که نمی خواهدت؟!
چه می شود وقتی دنیایت بشود چشمانش؟
به راستی که چی می شود اگر زندگی ات بند یک موزیک باشد؟!
چهار تا گلبرگ دیگر بر روی ساقه مانده بود. می ترسیدم! می ترسیدم که آشکار شوند، تمام نباید ها! می ترسم، می ترسم از حقیقت!
با صدایی لرزان شمردم:
– سی و پنج؛ دوستم داره! سی و شش؛ دوستم نداره! سی و هفت؛ دوستم داره! سی و هشت؛ دوستم نـ…
دستانم مشت شدند! بی خیال خارهای ساقه گل رزی که توی دستم در حال کوفته شدن بودند.
چکه خون اول از لا به لای انگشتانم خودنمایی کرد، در دفترم نقش بست و چکه دوم…!
همانند قلب شده بود بر روی تنها صفحه باقی مانده دفترم.!
پوزخندی بر لبانم جا خوش کرد. هه! قلب؟ مثل این قلبی که من دارم؟ قلبی که دیگه قلب نیست؟ قلبی که شکست؟ قلبی که هزار تیکه شد؟ قلبی که…
به هق هق افتادم. قلبی که هنوز هم به خاطر اون می تپه؟
اشک هایم، صورتم را شستند. صدای هق _ هق من، سکوت مسموم اتاق را شکسته بود.
دستانم می لرزیدند؛ اما می نوشتم: همان قلبی که حالی اش نمی شود کسی اورا نمی خواهد؟
همانی که روزی صد دفعه بی قراری اش را می کند؟ همان؟
چشم از آن قلب کوچک خونین گرفتم. گلبرگ آخر راهم با اطمینان از ساقه جدا کردم، لای دفتر گذاشتم و بستمش. این هم تمام شد! به خوبی و …
افکارم را به سمتی هول دادم و زیر لب، با صدایی که از بغض دورگه شده بود گفتم:
– به خوبی و خوشی تموم شد!
سرم را میان دست هایم پنهان کردم و به اشک هایم اجازه بارش دادم.