به نام خدا.
نام داستان: من، آن سوی ابرها.
نویسنده: ستایش سادات حکیمی (Aramis.R_G)
ژانر: تخیلی، درام.
داستان کوتاه
خلاصه: آتش و آب؛ سازنده ی عشقی آتشین، به زیبایی آب زلال رودخانه. عشقی که نه ممنوعه بود و نه نفرین شده.
این عشق تنها خنثی بود. عشقی که آغازش، تنها یک نگاه و گفت و گویی کوتاه بود. عشقی که نرم نرمک شکل گرفت و آرام _ آرام من و او را تسخیر کرد.
مرگ! مرگ جزای وصال دو معشوق بود. من و او که برای هم، جان فشانی می کردیم.
عشق، آتش، آب. عشق ما. عشق ما جنون بود.
جنون عشقی که، تو را وادار کرد جان بدهی برای من.
برای من جان بدهی تا من عذاب نکشم و نبینم مرگ ده ها نفر از مردم سرزمینم را.
مقدمه: آن زمان که تو باران شدی، باریدی و دریا ساختی؛ من صدای فوران آتشفشان قلبم را می شنیدم. من، پرواز کردم؛ همانطور که تو پروازی همراه با سقوطی سخت داشتی. من رفتم تا نبینم ذره ذره تحلیل رفتن سرزمینمان را. تا دیگر درد عذاب آور نبودنت را به جان نخرم، تا دیگر قلبم خراشیده ام محکوم نباشد به متحمل کردن شلاق های بی رحمانه ی سرنوشت بر پیکرش را. من، به سوی آغوش دوباره تو، سوختم و خاموش شدم. مرگ را ترجیح دادم به زندگی بدون تو. من، ژالین!
من، در آن سوی ابرها.
**
لبخندی بر لب نشانده، به آسمان نگاهی می اندازم. هنوز هم زمان داشتم.
سکون سهمگینی پابرجاست. تک تک گل ها، درختان، سبزه ها و حتی ابرها هم گویی پوشیده از یخ هستند.
صدای اعتراضشان را می شنوم؛ روزهاست که دست نوازش بر سرشان نکشیده و جانی تازه به شیره داغشان نبخشیده بودم.
موفق باشی جانانم
سپاس عزیز دل