نام کتاب: ماژور
نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر نودهشتیا
ژانر: تراژدی، اجتماعی
تهیه شده در انجمن نودهشتیا دانلود رمان اجتماعی خلاصه: هر وقت از دردهایم می گفتم، آدم هایی پیدا می شدند تا آن جمله فلسفی را به زبان بیاورند… درک می کنم!
اما نه، شما ها هیچ وقت درک نمی کنید و نخواهید کرد، اگر درک می کردید، من الان این گونه پریشان و دیوانه نبودم! مقصر اصلی این حال من، شماهایید…
درد و رنج و عذابی که در آن غوطه ورم، از صدقه سری شماهاست… ببینید، من رو ببینید و از حاصل کارها و رفتار هاتون خوشحال باشید..
مقدمه: آدمای عادی شرایط خاص من رو درک نمی کنند…
درد و رنج های روحی من رو درک نمی کنن…
از کنارم می گذرند و پوزخندی می زنن…
دیوانه است!
نه! من دیوانه نیستم…
تنها روحی ام که در جسمی سرگردان…
اسیر فکر های پوچی شده ام که تنها مقصرش…
باور های بی خود شماهاست…
مرد از ته راهرو فریاد می زند:
– بگیریدش بگیریدش الان خودش رو می کشه…
پرستار ها به طرفش حجوم می برند و دست هایش را می گیرند. اما او همچنان به کارش ادامه می دهد…
محکم سرش را به دیوار می کوبد، تمام سرش غرق در خون شده است و او، نکند درد را حس نمی کند؟
دو پرستار مرد، دستانش، که روی دیوار بود را می گیرند و دو مرد دیگر پاهایش را؛ پرستار پنجم سرنگ بزرگی را سریع به دستانش تزریق می کند، پسر… آرام می شود و بی حال روی دست آن ها جان می دهد. همه نفس آسوده ای می کشند و او را روی برانکارد می گذارند. پسر چشم هایش هنوز باز است اما چرا گریه می کند؟ مگر می فهمد؟ او درد را حس نکرد، پس چطور می تواند گریه کند؟ غمگین و با چشمانی اشک الود به سقف در حال حرکت خیره می شود و ارام ارام پلک هایش سنگین می شوند. به احتمال، آن دارو اثر خود را تحمیل کرده است.
پرستار ها باری دگر او را بلند می کنند و روی تخت خودش می گذارند. دست ها و پاهایش را با بند های چرمی که کنار تخت نصب شده است، می بندند و سرنگ ها را بار دیگر بهش وصل می کنند و بلاخره، از اتاق بیرون می روند. اما در را چرا نمی بندند؟
به پسر نگاه می کنم… پسری که انگار بیست سال بیشتر ندارد اما چرا اینجا هست؟ پسری که انگار بیشتر از بیست سال عمرش، سختی کشیده است… چرا که چهره اش، چین و چروک های صورتش و زخم های سرش با سنش، همخوانی ندارند… او کیست؟ چه اتفاقی برایش افتاده است که اینگونه، در این جهنم اسیرِ جهنمیان شده است؟