سخن نویسنده: زندگی همیشه هم لبخند به لبت نمیاره! همیشه ته واقعیت ها روشن و آخر تنهایی ها سیاهی نیست.
تنهایی ها دو دسته هستن؛ اون دسته از افرادی که توی تنهایی نا امید و افسرده میشن، توی داستان من جایی ندارن! داستان اونی هست که تنهایی براش محرک سر پا شدنه. تنهایی رو یک تکیه گاه میدونه تا با دست های خودش بلند بشه و به چهرهی آدم هایی که رهاش کردن لبخند بزنه!
“بر اساس واقعیت”
خلاصه:
چرخ زمانه همیشه هم به خوشی نمیچرخد. گاهی چرخش میان راه گیر میکند و با دستان خودت باید به حرکت وادارش کنی! باید نفس نفس زدن هایت را برای هدفت خُرد کنی و هنگامی که به رویایت رسیدی، کامی عمیق از اکسیژن بگیری تا آرام شوی.
تنهایی مگر همیشه معنای شکست میدهد؟ من آن پرندهی بال شکستهای بودم که تنها، در چاهی عمیق پرت شده و قوایی برای بال زدن نداشتم. من از تاریکی نهراسیدم و تنهاییام محرکی شد تا بال شکستهام را در سکوت، ترمیم کنم. سخت بود، خیلی سخت! اما روزی درمان شد. حال دارم بال میزنم تا خود را از آن چاهِ عمیق رها کنم. بار ها سقوط کردم اما من آنی بودم که شکست برایم بی معنا بود!
مقدمه:
ماه با خلقی کج و کمری شکسته به شمایل هلال، گوشهی آسمان به نظاره نشسته و ستاره ها نیز مغموم، نور چشم هایشان را کور کرده بودند. آن شب را چنان سکوت و تاریکی بلعیده بود که شب تاب ها نیز هراسان در زیر گلبرگی پژمرده، به نظاره نشسته بودند.
انگار خداوند دلش نمی آمد آن شبِ سیاه شده را با قلم آفتابیاش روشن کند!
انگار همه چیز دست به دست دیگری داده بود تا چشمانی، دیگر رنگ صبح را به خود نبیند…
********
داستان زیباییست ، بسیار جذاب و اینکه خوانندرو تشویق میکنه به ادامه دادن و از یک فضای خوبی تشکیل شده داستان ، درکل جزوی از کار های خوبی هست که تاحالا خوندم ، امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشید
لطف دارید جانا❤ تشکر از نگاه زیباتون
پسر هاش ازدواج کردن دیگه، خودش میگفت نمیخوام سربارشون باشم همین که هفته ای ی بار ببینمشون برام کافیه..
اون شبی هم که برای ارثیه رفته بود پسر هاش مطلع نبودن.
سلام همین الان داستان رو تموم کردم و به نظرم بهترین داستانی بود که تا حالا توی سایت گذاشتین
واقعا خیلی خیلی عالی بود و قلمتون حرفه ای
از اول داستان مجبور به ادامه دادن بودی و بعدش قافلگیری های بعدی که نمیداشت از داستان دست بکشیم
کاش از این سبک داستان های حرفه ای بیشتر توی سایتتون بذارید
دست نویسنده درد نکنه
عالی بود عالیارزش خوندن داشت
از خط به خطش احساس به آدم منتقل میشد
همه چیز توی ذهن مجسم میشدو آدمو به عمق داستان و درد اون زن میبرد
خیلی. دلم میخواد بدونم شهریار الان چیکار میکنه
با اینکه نخوندم اما مطئنم اینم مثل بقیه عالی شده
موفق باشی نسترن جان❤
نویسنده ای توانا با قلمی بسیار ماهرانه و زیبا .
قلمتون مانا عزیز جان .
داستان زیباییست ، بسیار جذاب و اینکه خوانندرو تشویق میکنه به ادامه دادن و از یک فضای خوبی تشکیل شده داستان ، درکل جزوی از کار های خوبی هست که تاحالا خوندم ، امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشید
ممنون از نویسنده برای به اشتراک گذاری چنین داستان مهیجی؛ این نوشته انگار که از عمق درد یک زن شکل گرفته.
خوندنش، جانانه بهم چسبید خانم اکبریان!
♥ تبریک میگن نسترن جان
با اینکه داستان کوتاه بود ولی خیلی حرفه ای و زیبا بود دست نویسنده درد نکنه
تازه داستان رو شروع کردم و از همین قسمتای اول فهمیدک چقد کار تمیزی بود… ممنون ازت نسترن جان قلمت مانا
یه نویسنده توانا باز هم گل کاشت.
قلم نویسنده عالی، توصیه می کنم بخونید…
نسترن عزیزم واقعا عالی بود!
موفق باشی جانا
مرسی از همگی-^
عاالی بود:)))
خسته نباااشی:))))
چرا لینک نداره
ممنون الهام جان شما همیشه به من لطف داری❤
***
Azita عزیزم یه مشکل جزعی پیش اومده بود دوباره لینک قرار گرفت.
خیلی عالی بود خیلی
درد اون زن وحشتناک بود
آدما چقد میتونن بد باشن
و بچه هاش چرا به مادرشون سرنمیزدن
مرسی عزیزم
توی نظر دومتون گفتم.. علاوه بر اون هر چهار نفرشون شاغل بودن…
عالی بود دختر معرکه بود ایشالله موفق بشی گل دختر
عزیزی حنانه جان مرسی❤
عالی بود عالی
چی میتوم بگم جز اینکه همش با مهارت بود…
پسراش چرا ازش حمایت نکردن؟
لطف دارید جانا❤ تشکر از نگاه زیباتون
پسر هاش ازدواج کردن دیگه، خودش میگفت نمیخوام سربارشون باشم همین که هفته ای ی بار ببینمشون برام کافیه..
اون شبی هم که برای ارثیه رفته بود پسر هاش مطلع نبودن.
واقعا داستان زیبایی بود, نوشته قابل درک بود و اینکه بر اساس واقعیت بود بیشتر آدمو تحت تاثیر می ذاشت
دست تون درد نکنه لذت بردم
عزیزین❤ ممنون
سلام همین الان داستان رو تموم کردم و به نظرم بهترین داستانی بود که تا حالا توی سایت گذاشتین
واقعا خیلی خیلی عالی بود و قلمتون حرفه ای
از اول داستان مجبور به ادامه دادن بودی و بعدش قافلگیری های بعدی که نمیداشت از داستان دست بکشیم
کاش از این سبک داستان های حرفه ای بیشتر توی سایتتون بذارید
دست نویسنده درد نکنه
خیلی ممنون لطف دارید شما❤❤
نسترن جان با دیدن عواطف ات عطر بهار نارنج به مشامم می رسد و اردیبهشت آرزو هایت برایم هویدا می شود
ممنون مینا جان بابت نظر زیبات❤
عالی بود عالیارزش خوندن داشت
از خط به خطش احساس به آدم منتقل میشد
همه چیز توی ذهن مجسم میشدو آدمو به عمق داستان و درد اون زن میبرد
خیلی. دلم میخواد بدونم شهریار الان چیکار میکنه
d
چرا دانلود نمیشه؟