نام داستان: فاصله ی من تا خدا نویسنده: عاطفه شعبان پور ژانر:تراژدی خلاصه: دختری که در زندگی، طعم سختی های زیادی را چشیده است. یک تنه با فقر، غم و غصه های زندگیاش دست و پنجه نرم میکند. هر لحظه از زندگیاش را با تنهایی میگذراند و در گردابی از مشکلات گیر میکند. خوشیهایش از او فراری و لبخندهایش گم شده اند. زمانی به خودش میآید که دیر نیست. به خودش میآید و دست کمکی را میبیند که به سویش دراز شده است. دخترک تنها نیست؛ او خدا را دارد… خدا را!
مقدمه: کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی می کرد… ندا آمد بر در خانه ام بیا، آنقدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم… وقتی بر در خانه اش رسیدم هر چه گشتم در بسته ای ندیدم! هر چه بود باز بود… گفتم: خدایا بر کدامین در بکوبم؟ ندا آمد: این را گفتم که بیایی… وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم! کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک… بسم الله الحق (مدت ها بود که حال و روز خوبی نداشتم. ماجرایم را برای نزدک ترین دوستم، بازگو کرده بودم و اوهم کتاب فردی را به من معرفی کرده بود؛ گویا وی هم مانند من بود. بعد از کلی جست و جو درباره ی آن کتابِ زیبا، توانستم یک جلد از آن را تهیه کنم. نامش در نظرم، بسیار زیبا آمد. با نگاهی به جلد آن که دستی از سوی آسمان بر دخترکی دراز شده بود، کتاب را گشودم و با آرامش صفحه اول آن را ورق زدم. با تک تک نوشته های آن کتاب به گذشته های خودم پرواز کردم. چه زیبا نوشته شده بود.) با خدای خودم قهر بودم. چه می دانستم اوست که همیشه و همه جا حواسش به بندگان حقیرش است.دقیق و بی هیچ کم و کاستی یادم هست. یادم هست؛ زمانی که تنها کودک بودم، از خداوند چیزی خواستم. خواستم که مادرم را شفا دهد.اما… درخواستم، دست نیافتنی بود. شاید هم دست یافتی. نمی دانم! هرچه که بود به آن نرسیدم.با فکر کردن به آن روز ها و موقعیتی که در آن بودم، اشک از چشمانم سرازیر شد.تلاشی برای جلوگیری از اشک ریختن نکردم و به قطره، قطره آن اجازه باریدن دادم. به آن روزها سفر کرده و در آن خاطرات غمگین غرق شدم. *** در کنار خانواده سه نفری و در خانه ای کوچک با خوشی زندگی می کردم. مگر یه دختر ۱۵ ساله چه می فهمد درد چیست؟ یتیم شدن چیست؟ زندگی به تنهایی چیست؟ خوشبخت بودم، اما نه تا زمانی که پدرم را از دست دادم. جوان بود و هیچ بیماری او را آزرده نکرده بود. مرگ پدرم باعث تعجب همه ی آشنایانمان شده بود. می گفتند چگونه و در یک لحظه سکته کرد و مرد؟ اما راست گفته اند که خاک مرده سرد است. بعد از مرگش، دیگر کسی یادش را نیاورد. پدرم مردی ۴۰ ساله بود، با تمام توانش کار می کرد تا من و مادرم احساس کمبودی نکنیم. درست است که بچه بودم اما متوجه خستگی، بی خوابی های و دردهای شبانه پدرم می شدم. به سختی کار می کرد تا بتواند هزینه های زیاد زندگی راپرداخت کند. با اینکه سن زیادی نداشت،
قشنگ مثل خودت نویسنده اش!
امیدوارم موفق باشی
مرسی عزیزدلم