خلاصه: جنگ میان عقل و عشق، شاید بزرگ ترین درگیری یک انسان باشد! سربازی که تنها در فکر دفاع از وطن خویش است و دختری که اسیر دست سرنوشتی شوم شده. در این جنگ کدام برنده است؟ عقل یا عشق؟
مقدمه: آن گاه که عشق تو را می خواند، به راهش گام نِه! هرچند راهی پر نشیب. آن گاه که تو را زیر گستره بال هایش پناه می دهد، تمکین کن! هرچند تیغ پنهانش جان کاه. آن گاه که با تو سخن آغاز کند، بِدو ایمان آور! حتی اگر آوای او رویای شیرینت را در هم کوبد؛ مانند باد شرطه که بوستانی را.
جنگ سختی بود، تمام سربازان بی رمق شده بودند. تا چشم کار می کرد، همه جا خاک و غبار دیده می شد! جنگ در بیابانی عظیم صورت گرفته بود و از شدت گرما،سپاهیان توان مقابله با دشمن را نداشتند. آباسا، یکی از سربازان دلاور جنگ، در حالی که از شدت پیکار و جنگیدن عرق بر سر و رویش خودنمایی می کرد، سوار بر اسب شد و خودش را به فرمانده رساند تا اخبار جدیدی که از دشمن در دست داشتند را، به او اطلاع دهد. هنگامی که به سیناریم، فرمانده جنگ رسید، تعظیم کوتاهی کرد و گفت: آباسا: درود بر فرمانده سیناریم بزرگ. سیناریم با همان صلابت همیشگی جواب داد: سیناریم: خبر جدید چه داری سرباز؟ آباسا: دشمن لاک دفاعی اش را تغییر داده، سوارانشان از غرب و پیاده نظام از شمال حمله را آغاز کرده اند، چه دستور می فرمایید؟ سیناریم خوشه انگوری در دهان گذاشت و متفکر پاسخ داد: سیناریم: اگر چنین باشد شکست می خوریم. دستور عقب نشینی بده سرباز. آباسا تعظیم کوتاهی کرد و سوار بر اسب سفیدش به سوی میدانِ جنگ تاخت. گرچه خودش نیز در فکر عقب نشینی بود اما به فرمانده اش خبر داد که بی اذن او کاری نکرده باشد. به شیپورچی ها فرمان داد تا صورِ عقب نشینی را بدمند. لحظه ای بعد تمام سپاهیان به اردوگاه برگشتند و زخمی ها را توسط ارابه به شهر بازگرداندند. تمامیِ فرماندگان و سرانِ سپاه به دستور سیناریم جمع شدند. سیناریم: درود بر شما دلاور مردان. امشب را به عیش بگذرانید که فردا پیروز میدان خواهیم شد. سردیس، فرمانده جناح غربِ سپاه گفت: سردیس: اما شمارِ دشمن بسیار است و شمارِ ما اندک، چگونه بر آنان غلبه کنیم؟ سیناریم: جاسوس هایمان خبر دادند که دختر پادشاه گابریله، دیشب به این جا آمده است؛ امشب او را مهمان اردوگاهمان خواهیم کرد. همه آن ها بر هوشِ سیناریم غبطه خوردند. اگر دختر پادشاه را در چنگ می گرفتند، بی شک او را مغلوب خود می ساختند. سیناریم رو به آباسا گفت: سیناریم: تو و یارانت امشب مخفیانه به اردوگاه دشمن می روید و به هر طریقی که شده آن دختر را برای ما می آورید. آباسا به نشانه اطاعت سرخم کرد و رفت تا آماده تاختن به اردوگاه دشمن شود. نیمه های شب، آباسا همراه سربازانش از سمت شرق به طور مخفیانه وارد اردوگاه دشمن شدند. عده ای را به نگهبانی گماشت و به همراه بقیه ی سربازان وارد اردوگاه شد. آرام و مخفیانه خودش را به اقامتگاه بزرگانِ دشمن نزدیک کرد و منتظر فرصتی شد تا بتواند دخترک پادشاه را به چنگ آورد. ” تا دنیا، دنیا بوده، عشق وجود داشته و قوانین آن تقریبا تغییرناپذیر بوده است. همواره دست ها در گردن ها حلقه شده و لب ها در جستجوی لب ها بر خواهند آمد.”