خلاصه:
خسته ام!
همه می گویند کوه کندی؟
ولی…
هیچ کس نمی داند دل کندم
از کسی که همه کسم بود…!
مقدمه:
کنار من منشین، حرف عاشقانه مزن…
به اسب ساخته از سنگ، تازیانه نزن…
مپرس خاطره عشق، بیش از این ام را…
دوباره طعنه به پیر قمار خانه مزن…
پیشنهاد ما
چقدر غنچه شبیه تو، خشک شد در من…
تو داغ باغ دل من مشو، جوانه مزن…
بهای عشق به جز عمر نیست، باور کن…
در این معامله بی حساب، چانه مزن…
به یاد برکه میاور هوای درد، یارا…
اگر به فکر منی، حرف عاشقانه مزن…
گریه در لحظه دیدار؟! همین ام مانده است…
با تو در کوچه و بازار؟! همین ام مانده است…
هرکه از عشق تو پرسید، به او گفتم شکر…
پیش مردم گله از یار؟! همین ام مانده است…
هر زمان حرف جدایی شد، ساکت ماندم…
جرم ناکرده و اقرار؟! همین ام مانده است…
هیچ کس، هم نفس غصه تنهایی نیست…
درد و دل با در و دیوار؟! همین ام مانده است…
هم قدم با تو شدن از نفس انداخت مرا…
من تن خسته بیمار، همین ام مانده است…
(به نام تک نوازنده گیتار عشق)
تنها چیزی که توی این مدت ها مورد توجه من بود، حرف ها و واکنش های نیما بود.
نمی دونم چرا نسبت به بقیه، هیچ چیز خاصی برایم وجود نداشت، ولی نیما…
صفحه خصوصی رو باز کردم. شک داشتم از چیزی که می خواستم، بهش بگم.
تایپ کردم:
من: نیما، میشه داداش صدات کنم؟
نیما: ایجانم!
من: میشه؟!
نیما: آره بگو، اشکالی نداره که.
مردد بودم، که بپرسم یا نپرسم؟
من: چرا یک هفته نبودی؟
نیما: رفته بودم کاشان، عمل داشتم.
سریع تایپ کردم:
من: عمل؟ عمل چی؟
نیما: عمل دستم.
انگار جریان برق رو بهم وصل کردن. چی می گفت؟ چرا دستش؟ مگه چی شده؟ ذهنم از کلی سوال بی خود پر شد. نگرانی توی رگ هام جریان پیدا کرد.
من: چرا؟! مگه چی شده؟
حدود سه- چهار دقیقه گذشت. تحمل نداشتم. می خواستم ببینم چه اتفاقی افتاده؟
تایپ کردم:
خسته نباشی ستایش جان
خواهش می کنم
سلام
سلام
میشه فایلPDFشم بزارید؟
سلام سرچ کنید توی سایتمون