دانلود داستان زندگی سرما زده
اولین پاییزی است که مادربزرگ نیست.
کنج خانه نشسته و به جای خالی مادربزرگ خیره شده است.
به آرامی کنارش می نشینم؛اصلا متوجه آمدنم نمی شود!
آهسته صدایش می زنم؛صدا زدن های مکررم را پاسخ گو نمی شود..نبود مادربزرگ بیشتر از همه روی او تاثیر گذاشته است!
مکررا که اسمش را صدا می زنم،بی حرف از جایش بلند می شود و صندوقچه ی کوچکی را از اتاق رو به رویی می آورد…رو به رویم می نشیند و صندوقچه را باز می کند.
زیر لب آهسته می گوید:مادربزرگ همیشه می گفت”پاییز بار و بندیلش را جمع نمی کند که برود و جایش را به زمستان بدهد؛پاییز فقط یخ می زند و ما اسمش را زمستان می گذاریم.”
_پس نقش برف و باران چه می شود؟
لبخند کمرنگی شاپرک مانند روی لب های ترک خورده اش جای می گیرد:
هرسال پاییز که یخ می زد،باران هم یخ می زد و برف می شد.درخت یخ می زد و بی برگ می شد.قلبمان هم یخ می زد و بی احساس می شد.
بهت زده نگاهش می کنم…عجیب تفسیر می کند سرما را!
_امسال باران نبارید که!
_پاییزِ امسال اصلا یخ نزد که زمستان شود.
_یعنی پاییز ماند؟
_نه!امسال نه پاییز بود،نه زمستان…
آهی می کشد و ادامه می دهد:
گویا چشمه ی اشک آسمان خشک شده بود.
_دوست داشتی زمستان می شد یا پاییز؟
نگاهش را به سمت پنجره سوق می دهد:
_نگاه کن!کهنه درختِ بی برگِ باغچه ی پیرِ مادربزرگ با شکوفه هایش خشک شد…
نگاه بهت زده ام را که می بیند می گوید:
_مادر بزرگ می گفت زمستان قلب ها را سرد می کند.
_واقعا سرد می کند؟
_شاید!
رد نگاهش را دنبال می کنم و به درخت توت کهنسالِ خشک شده می رسم:
_امسال هم پاییز تمام می شود.
استکانِ چایی اش را بر می دارد و جرعه ای می نوشد.
دوباره خیره ی حیاطِ یخ زده می شود و می گوید:
_تمام عمر همین است؛فصل های مختلفِ زندگی می گذرند و به پایان می رسند.