عنوان داستان: حـــســین
ژانر: عاشقانه
نویسنده: سونیا قاسمیه
خلاصه ی داســـتان:
این داستان نمایانگر عشق است، عشقی که اونقدر قوی هست که آدمی رو وادار به تغییر کنه! این داستان مملو از احساسات هست؛ احساسات یک دختر! عشق، چیزی که یه دفعه سراغ آدم میاد و آدم رو نابود می کنه! عشق، همون چیزی الان یک ماه در قلب من وجود داره. از بیداری این عشق هراسی دارم چون نمی تونم جلوی آن بایستم! اما گاهی، زندگی آن طور که ما می خوایم پیش
پیشنهاد ما
نمیره.
برگ به برگ تقدیر بی وقفه ورق می خورد بی آنکه از خود بپرسد: به کجا چنین شتابان؟! من کیستم؟ به راستی من چیستم؟ من سونیا هستم! دختری که عاشق شده؛ عاشق کسی که نمی دونه دوستش دارم…!
مــقدمـــه داســتان :
تقدیم به عشقم حسین.
پسر دار که بشم
دستشو می گیرم و می برمش هیئت. گونشو می بوسم تو گوشش ازش اسمش رو می پرسم تا تو چشمام خیره بشه و محکم بگه:
” من اسمم حسین! “
– حسینم! میدونی چرا این اسم رو برات گذاشتم؟
به این امید اسمت رو “حسین” گذاشتم که اگه یه روزی، تو یه جای تاریک، خواستن عذابت بدند، مدام سوال جوابت کردند و تو زبونت قاصر به جواب دادن نبود ..
فقط یه جمله بگی:” من اسمم حسین! “
شاید یه آقایی اومد و به دادت رسید! وقتی ازش پرسیدی: کی هستی؟
جوابت رو اینطوری بده:” منم اسمم حسین! “
دستم رو روی قلبم گذاشتم. قلبی که خیلی وقت برای دیدن و شنیدین صدای کسی می تپید، قلبی که خیلی وقت بود درد می کرد؛ قلبی که صاحبش من نبودم! صاحبش کسی بود که اون رو مال خودش کرده بود..!