دانلود داستان کوتاه
خلاصه: این داستان، زندگی دختری را روایت میکند که سرنوشت، زندگی او را چون دریایی پرتلاطم و طوفانی دگرگون کرد.
دختری که عشق، سبب میشود تا از بزرگترین خواسته اربابیتش دست بردارد و قید آن را بزند.
وَ اما دو برادر، که ظاهرشان یکسان اما سیرتشان متفاوت و به دور از یکدیگر است.
وَ به راستی، تقدیر با آنها چه میکند؟! آیا توان دخترک به طوفان های دریای زندگیاش میرسد؟
مقدمه: صدایش را میشنوم؛
صدای بلند و پر قدرتش را…
که نعره برآورده و با دیدگانی سیَه،
به من مینگرد!
نعرهاش، گوش فلک را کر میکند؛
اما من میایستم؛
باید بایستم؛
میدانم که میتوانم.
این تلاطم پر نفرت،
طراوتی ناب را در خودش محفوظ داشته…
وَ تنها منتظر فرصتیست تا آن را پدیدار کند.
آه، ای امواج زورمند!
چه بیرحمانه خودت را به تب و تاب میزنی…
وَ قلم سیاهت را بر روی منشور* زندگیام میکشی!
دیدهی تیره و کبودت، سرنوشتم را تاریک کرد…
و به ناگَه، عشقی را در مرکزش نمایان!
آه، ای دریای پر تَموج! *
چه کنم تا طراوت سیرتَت را رو نمایی؟
من میان خروشیدنت گرفتارم؛
وَ میان جنب و جوشت اسیر!
یاریام ده تا زمانی که
قلم سیاهت را رنگین ساخته…
وَ طالعم را گونهگون سازی.
توانم بده؛
کمکم کن؛
وَ من صبر میکنم تا جنب و جوشت خفته و
دیدهٔ سیَه کردهات، خاموشی یابد.
*منشور: کاغذ
*تموج: امواج پر تلاطم
قدمی به جلو برداشتم و دستم رو روی یال خوش رنگش گذاشتم که تکونی خورد. لبخندی زدم و با قدردانی به ارسلان خیره شدم که با غرور و لبخند خاص خودش نگاهم میکرد.
چند ثانیه با لبخند کجی بهش خیره موندم؛ یهو با شیطنت ابرویی بالا انداختم و در همون حال گفتم:
– من رو بزار روش!
با دیدن حالتم، لبخند کوچیکی زد و در حالی که افسار اسب رو در دستش میگرفت، گفت:
– نمیشه! بلند نیستی، میافتی.
نوچی کردم و برای گرفتن افسار جلو رفتم. دستم رو جلو بردم و نالیدم:
– خب یاد میگیرم!
سلام خسته نباشید
نرگس نظریت هستم، نویسنده داستان به طراوت دریا
خواهشا سریع لینک این داستان رو از همه سایتهاتون باطل کنید، چون من و خانم حاج سعید میخوایم بازنویسی کنیم.
با تشکر
سلام خسته نباشید
نرگس نظریت هستم، نویسنده داستان به طراوت دریا
خواهشا سریع لینک این داستان رو از همه سایتهاتون باطل کنید، چون من و خانم حاج سعید میخوایم بازنویسی کنیم.
با تشکر
سلام شما برای انتشار تعهد دادید متاسفانه امکان حذف نیست. بعد از بانویسی فایل بدید اپدیت کنیم.