نام کتاب: بازمانده
نویسنده: ناشناس
خلاصه: هستی و نیستی، زندگی کجاست؟من گم شده ام یا پیدا؟
نمی دانم، عقل حکم مرگ میدهد،
دل، دستور ادامه.
شاید تمامش خواب باشد.
مقدمه:
من دیگر یکی از آدم ها نیستم،
من تنها آدمی هستم که وجود دارد؛
تنها بازمانده.
نمی¬دانم
شاید هم این تنها یک احساس است.
دنیا اما فراتر از این هاست.
ما هم عجیب تر از دنیا.
عجایب ناتمام و نابودی ها فراگیرهستند.
در کدامین روز نابودی دامن عجایب را می گیرد؟
شاید در همان روزی که تنها یک بازمانده باقی مانده باشد…
نور، چشمانم را به بستن وا می داشت.باز هم ماه بازی اش گرفته بود،ستاره ها نیز چشمک می زدند، شاید هم مقصر خورشید بود. از روزی که زمین نابود شد، همگی آواره شدیم در سر تاسرفضا.
فضایی که حالا برایم خانه ای تازه شده بود،خبری از ماشین ها نبود،ولی کایرون های پرنده یا فضا پیما هایی که برای حمل و نقل استفاده می شدند گزینه مناسبی بود.
پس از فاجعه هرکدام به سیاره ای فرستاده شدیم. شاید هم تبعید شدیم. قیامت شده بود، به سبکی نوین،خبری از بهشت و جهنم نبود. اینجا فقط باید فرار می کردی،می ترسیدی و درد می کشیدی ،مرگ را دیدیم ولی روحمان به پرواز در نیامد،اینجا دیگر آن زمین مهربان و بی وفای ما نبود،اکسیژنی وجود نداشت ولی باز هم نفس کشیدیم،آنلان ها هم محاصره مان کردند اما باز هم زنده ماندیم….نه،ماندم…!
راست می گویند، انسان ها سخت جان تر از این حرف ها هستند،با وجود تمام دردسر ها باز هم راضی به از بین رفتن نمی شدند،اما تقدیری که برای آن ها رقم خورده بود، قصد از بین بردنشان را کرده بود.
من پیش تر ها به تقدیر اعتقادی نداشتم ،اما وقتی که مقاومت می کنی،می جنگی و تمام تلاشت را به کار می بندی تا زنده بمانی و دست آخر راهی جز تسلیم نداری،چه کسی می تواند مقصر باشد جز همان تقدیر معروفی که زندگی را بدتر از دوزخ کرد برای ما؟انسان ها هنوز اما هستند..