نام داستان: از تباهی تا جوانمردی
نویسنده: علیرضا لطفی کاربر نودهشتیا
ژانر : اجتماعی
خلاصه: امیر، پسر غم دیده غریب روزگار… دور از هرکس و هرچیزی، با خاطرات خوفناک گذشته دست و پنجه نرم می کند. زندگی، یک نواختی و پریشانی خود را حفظ می کند، تا این که امیر …
مقدمه:
خوشا به حالت، که دلت خوش شد به زندگی ای
که همش دم از نامردی اش می زدی…
موقعی که تو مرا ترک کردی، آخر مردانگی بود!
این نبود رسم وفاداری…
تو به من درس تباهی آموختی،
پیشنهاد ما
تو تمام زندگی ام را تباه کردی!
اما من، نوجوان جاهل
درس از زندگی آموختم؛
درس امید ، غیرت و جوانمردی…
تا هرگز مانند تو نشوم.
شعار من همین بود: ” این نیز بگذرد ”
برای بار سوم از زیر قرآن رد شدم و بوسه ای به آن زدم. این کار همیشگی سوفیا بود. خیلی علاقه داشت وقتی جای مهمی می روم از زیر قرآن رد شوم.
با خنده نگاهش کردم. چهره اش نورانی بود. برای اولین بار چادر روی سرش انداخته بود. محو تماشایش بودم، که با دست روی شانه ام زد و با لهجه گفت:
_هی امیر! نمی خوای بریم؟ دیر شد.
_بریم عزیزم.
قرآن را بوسید و به داخل خانه رفت، تا آن را سر جایش بگذارد. کارهای سوفیا مرا یاد مادرم میانداخت.
مادری که نمیدانستم زنده است یا نه؟ مادری که ?? سال پیش رهایش کرده بودم. با تمام سختی های زندگی…
چشمانم لبالب اشک بود! مرور خاطرات آن روزها، حالم را دگرگون می کرد. با بازگشت سوفیا، به خودم مسلط شدم. دستش را گرفتم و با هم از خانه خارج شدیم. امروز روز مهمی بود؛ بعد از ?? سال داشتم به وطنم، به شهرم اصفهان باز میگشتم. البته دو نفری! باورم نمی شد از کجا به کجا رسیده بودم. دنیا چه قانون عجیبی داشت! قانونی به نام ” از تباهی تا جوانمردی”.
ناخودآگاه مرور خاطرات مرا به گذشته ها برد، به همان روزهای سخت…
۱۶ سال قبل
مامان: امیر زود باش! الان بابا می رسه.
_باشه مامان .