نام داستان کوتاه : اجبار
نویسنده:hasti81
ژانر:عاشقانه،اجتماعی.
خلاصه:
قلبش را باخت و دل بست به کسی که جان و دلش را برده بود.دختری که پایبند بود و به زیبایی، محبتش را خرج او می کرد.
اما…
اما او دخترانه های او را پس زد و چیزی دیگر را پسندید!
به راستی که این ذهنیت، طرزِ فکر او می باشد و خدا می داند که در دلِ معشوق چه چیزی می گذرد!پیشنهاد ما
مقدمه:
این روزها هیچ چیز مثل تنهایی آرامم نمی کند، وقتی خدا خدا می کنم داشته باشمت .
چشم هایم را لحظه ای ببندم و بعد از آن در آغوش گرمت چشم بگشایم .
آه ..
اما فقط صدای مبهم غریبه هایی به گوش می رسد که هیچ کدامشان حال مرا نمی فهمند.
زبانم مثل همیشه لال می شود و فقط می نگرم … کاش مرا در تنهایی ام رها کنند !
شاید گریه امانم داد!
نه، نمی شود … اجبار است.
هر روز بودن در کنار آدم هایی که اصلا تو را نمی دانند، اجبار است.
چه بدیهی بدی!
کاش اجبار زندگی من، زندگی با تو بود.
آن وقت دیگر هیچ وقت دلم تنهایی نمی طلبید.
آن وقت قول می دادم روزی هزار بار آرامش را در آغوشم حس کنی.
آن وقت قول می دادم نگذارم تپش قلبت از هراسی نامنظم شود.
آه ..
فقط ای کاش، اجبار زندگی من طور دیگری تعریف می شد.
*******
چشمان پر از اشکم را که چشمه ای به راه انداخته بودند؛ به پدر و مادری دوختم که اجبار بر آن ها چیره شده و مهرِ آن ها را به چپاول برده بود!
و آن ها چه می دانستند از دلِ دخترکی که خواهانِ آزادی و دکمه انتخابِ تصمیم است؟!
پدرم لبخندی زد و به جای من جواب داد ! جواب داد به کسی که بیست سال از من بزرگتر بود و باید او را پدر صدا می زدم نه شوهر!
بعضی از اوقات می گویم ای کاش نعمت زیبایی را نداشتم تا هر کس و ناکسی که در اینجا زندگی می کند؛ به سراغ من نیاید .
بیشتر به دیوار پشت سرم تکیه دادم و بیشتر سرمای آن را با تمام وجودم حس کردم.
بدنم لرزید و دیوار توبه کرد که دیگر سرمایش را به من ندهد؛ چون به وضوح دید که خون در رگ هایم منجمد شد و قلبم برای لحظه ای آرام گرفت.
چشمانم را بستم و دستانم را در هم گره زدم.چرا باید چنین رسم و رسوماتی وجود داشته باشد و دختران زیادی را به تباهی بکشاند؟! مگر ما انسان نیستیم که برای
هستیِ خوش قلم و خلاقِ من، عالی بود دستت درد نکنه
مرسی عزیزم.خوشحال شدم خوشت اومده