نام کتاب: زندگی میان ما (جلد دوم) نویسنده: مریم خسروی _کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: تخیلی، ترسناک <<www.98ia3.ir>>
خلاصه : در قسمت اول داستان مهراب و رضا به کمک مالک توانستند به زندگی عادی خویش برگردند ، اما آیا این پایان داستان بود؟! طبق گفته ی مالک شیاطین قدرت برتر داشتند! پس در قسمت دوم خواهیم دید اتفاقاتی تلخ، هیجان انگیز و جالب برای مهراب، رضا و سعید پیش خواهد آمد.
پیشنهاد نودهشتیا
مقدمه: ترس یا وحشت؟! تفاوت بین ترس و وحشت بیش از تفاوت عشق و تنفر است… ترس یک حس آنی و زودگذر است! اما وحشت آرام آرام در وجودت رخنه میکند… به مغز استخوانت که نفوذ کند جانت را هدف میگیرد! گاه عاقبت وحشت کسب شجاعت میشود.. گاه عاقبتش میشود “مرگ”. در این بین کدام پیروز است؟ مرگ یا شجاعت؟ انتخاب سختی است… زندگی که سراسر وحشت و هیجان شود، عاقبت خوشی نخواهد داشت! ” به نام ایزد منان” هر دو خوشحال از این که کابوس های بد تمام شده به فست فودی رفتند. رضا: مهراب داداش به خدا خیلی مردی! مهراب هم خوشحال بود؛ خب روحش را ارزانی شیطان نکرده بود! _داداش تو رو خدا دیگه دور این کار های مسخره رو خط بکش! رضا خندید و دست روی شانه اش گذاشت. سفارش هایشان را که تحویل گرفتند؛ به خانه بازگشتند. به محض این که درب را گشودند؛ متوجه وضع آشفته ی اتاقک شدند! چه اتفاقی افتاده بود؟! مهراب رضا را کنار زد و به سرعت وارد خانه شد. به طور وحشیانه ای تمام ورق های کتاب پاره شده بودند. ورق های همان کتابی که عامل سیاه شدن روزگارشان بود. مهراب داخل اتاقک چرخی زد. عصبی شد و کلافه فریاد کشید. _مالک..مالک؟ اما صدایی نشنید. مگر خودش نگفته بود؛ هر زمان که صدایش کند خواهد آمد؟ پس چرا نیامده بود؟ رضا از حالت های عجیب مهراب گیج شده بود. گنگ نگاهش کرد و گفت. رضا: تو چته مهراب؟ مالک کیه؟ چرا انقدر عصبی شدی؟! کلافه روی زمین نشست و به موهایش چنگ زد. چرا باز هم همه چیز برایش همچون کلافی سردرگم شده بود؟ با لحن زاری، نالید. _دعا کن رضا! فقط دعا کن مالک جواب بده؛ وگرنه من بدبخت شدم! افکارش درست بود؟ یعنی مالک نتوانست روح او را از شر شیطان حفظ کند؟ هیچ کس جواب این سوال را جز خود مالک، نمیدانست! رضا که پی به حال او برد، سعی کرد حرفی نزند؛ تا اوضاع از آن خراب تر نشود. مهراب کف اتاقک نشسته بود و رضا در حال جمع کردن کاغذ پاره ها بود. هر دو در حال خودشان بودند که ناگهان درب اتاقک با شدت باز شد و به دیوار اصابت کرد! هر دو با چشم های گشاد شده به درب نگریستند. مهراب یقین داشت که اتفاقات ناگواری در شُرُفِ وقوع است. با تمام توانش از عمق وجود فریاد زد. _مالک کجایی؟!